
وقتی كه دختر منحصر به فردتان را می یابید می خواهید كه او را تحت تاثیر قرار دهید اما همواره می ترسید كه او را برنجانید . اما آقایان الان در قرن 21 به سر می بریم . اغلب آقایان این كار را كاری سخت و دشوار می دانند اما زمانی كه دختر مورد نظرتان را یافتید با اعتماد به نفس رفتار نموده تا پاهایتان نلرزد و زبانتان بند نیاید .
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم
برچسبها: با این 10 نکته همسرتان را تحت تاثیر قرار دهید
این 4 نکته را در بحث های زندگی مشترکتان جدی بگیرید

اولین رفتار مخرب، انتقاد است. انتقاد در حالت طبیعی صدمه وارد نمیکند اما اگر به جای رفتار همسرتان، شخصیت او را نشانه برود، بسیار خطرناک خواهد بود. بهتر است موقع انتقاد کردن، بگویید این رفتارت ایراد دارد نه این که تو همیشه اشتباه رفتار میکنید.
دومین رفتار مخرب، سرزنش است. در سرزنش ما واقعا شروع میکنیم به فحاشی کردن و خردن کردن شخصیت طرف مقابل، جملاتی مثل «بی عرضه دست و پا چلفتی» دقیقا قلب طرف مقابل را نشانه میروند. مسخره کردن و پوزخند زدن و شوخیهای خصمانه هم در همین دسته قرار دارند.
سومین رفتار اشتباه، جبهه گیری در مقابل حرفهای همدیگر است. بهانه آوردن برای توجیه رفتار، مخالفت با تمام حدسهای همسر و تکرار حرفهای گذشته او از نشانههای جبهه گیری هستند.
چهارمین رفتار غلط شما در دعوا سکوت نابجا است. مردها معمولا از این روش برای خاتمه دعوا استفاده میکنند. اما زنها فکر میکنند که سکوت به معنای خصومت و بی توجهی است. سکوت معمولا دعوا را بدتر میکند.
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم

یکی از بزرگترین خطراتی که شکل گیری رابطه شما را تهدید می کند، این است که زنان در جایگاه مادر قرار می گیرند. علاقه زیاد در ابتدای نامزدی و عقد باعث می شود شما مدام در کنار یکدیگر باشید و از یکدیگر حمایت و مراقبت کنید. این مساله با توجه به این که زنان به طور ذاتی مراقبت کننده هستند باعث می شود که گاهی نامزد یا همسرشان را مثل کودک ببینند و در جایگاه مادر او قرار بگیرند.
بیشتر مردان نیز در آغاز از اینکه همسرشان برایشان مادری کنند استقبال می کنند، چون مجبور نیستند خیلی از مسئولیت های فردی را بپذیرند. اما به کارگیری این شیوه در بلندمدت، به خصوص وقتی شما زندگی تان را زیر یک سقف شروع کنید، باعث به وجود آمدن مشکلات زناشویی می شود که از مهم ترین آنها می توان به این موارد اشاره کرد.
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده
هر آنچه ميخواهيد درباره بازاريابي بدانيد
گفت و گوي رودر رو با فيليپ كاتلر، پدر بازاريابي نوين
بخش نخست
1- چه رويكردهاي عمدهاي را بايد در آينده در نظر بگيريم؟
چشمانداز اقتصادي به شكلي اساسي به وسيله فناوري و جهانيسازي دگرگون شده است. اكنون شركتها هرجا كه باشند ميتوانند با هر جاي ديگري رقابت كنند و از اين بابت بايد ممنون اينترنت و تجارت رايگان ايجاد شده از سوي آن باشند.
مهمترين نيروي اقتصادي رقابت افراطي است، شركتها قادرند كالاهايي بيشتر از آنچه ميتوانند بفروشند توليد كنند و در نتيجه فشار زيادي بر بخش قيمتگذاري وارد ميشود. اين مساله همچنين باعث ميشود كه تفكيكپذيري بيشتري را اعمال كنند. با وجود اين بسياري از اين تفكيكپذيريها رواني است نه واقعي و حتي اگر واقعي هم باشند، مزيتهاي امروز يك شركت در اقتصادي كه هر مزيتي به سرعت كپيبرداري ميشود، چندان دوام نميآورد.
شركتها بايد به اين حقيقت توجه كنند كه مشتريان تحصيلكردهتر شدهاند و ابزارهاي بهتري همچون اينترنت را در اختيار دارند و با قدرت تمايز بهتري خريد ميكنند. قدرت از توليدكننده به توزيعكننده منتقل شده و اكنون در حال انتقال به مشتري است، مشتري پادشاه است.
2- شما در كتاب خود به اين نكته اشاره كردهايد كه جهانيسازي، رقابت افراطي و بيش از حد و اينترنت، بازارها و كسبوكارها را دگرگون ميكند. اين عوامل چه تاثيري بر بازاريابي دارند؟
هر سه اين نيروها باعث افزايش فشار براي كاهش قيمت ميشوند. جهانيسازي به اين معني است كه شركتها توليدات خود را به سايتهاي ارزانتر واگذار ميكنند و محصولات خود را با قيمتي كمتر از فروشندگان محلي وارد يك كشور ميكنند. رقابت افراطي به اين معني است كه توليدكنندگان بيشتري براي تصاحب يك مشتري يكسان با هم رقابت ميكنند و اين مساله منجر به كاهش قيمت ميشود و اينترنت به اين معني است كه مردم سريعتر ميتوانند قيمتها را مقايسه كنند و به سمت كمترين قيمت هدايت شوند. چالش بازاريابي اين است كه در مقابله با اين رويههاي كلي، راههايي را براي حفظ قيمت و سود پيدا كند. صنعت هيچ كشوري نميتواند مشتريان خود را حفظ كند مگر آنكه بيشترين ارزش را به مشتريان خود ارائه كند و راهحل همه اين مسائل اين است: هدفگذاري، تفكيكپذيري و تقويت بهتر نام تجاري.
3. بازاريابي چيست؟
بازاريابي علم كشف، ايجاد و ارائه ارزش براي تامين نيازهاي بازار هدف در مقابل سود است. بازاريابي نيازها و اميال تامين نشده را شناسايي ميكند و اندازه بازار شناخته شده و سود بالقوه را شناسايي، اندازهگيري و تعيين ميكند. بازاريابي بخشهايي را كه شركت بهتر ميتواند به آنها خدمت كند، مشخص ميكند و محصولات و خدمات مناسب را عرضه مينمايد. بازاريابي اغلب به وسيله دايرهاي در درون سازمان اجرا ميشود. اين هم خوب است و هم بد. خوب است زيرا گروهي از افراد آموزش ديده را گرد هم ميآورد كه بر بازاريابي تمركز دارند و بد است، زيرا فعاليتهاي بازاريابي نبايد فقط در يك دايره صورت پذيرد بلكه بايد در تمام فعاليتهاي سازمان نمود پيدا كند.
مهمترين مفاهيم بازاريابي عبارتند از: بخشبندي، هدفگذاري، موضعدهي، نيازها، خواستهها، تقاضاها، خدمات و محصولات ارائه شده نامهاي تجاري، ارزش و رضايت مبادلات، معاملات، روابط و شبكهها، كانالهاي بازاريابي، زنجيره تامين، رقابت، محيط بازاريابي و برنامههاي بازاريابي. اين اصطلاحات شكل دهنده واژه بازاريابي حرفهاياند.
فرآيندهاي اصلي بازاريابي عبارتند از: 1- شناسايي فرصت 2- توسعه محصول جديد 3- جذب مشتري 4- حفظ مشتري و ايجاد وفاداري و 5- اجراي سفارش. شركتي كه به خوبي از عهده تمام اين موارد بر ميآيد، معمولا طعم موفقيت را ميچشد.
اما اگر شركتي در هر يك از اين فرآيندها شكست بخورد، دوام نميآورد.
4- از نظر شما در شركتهاي امروزي چه تصورات غلطي در مورد بازاريابي موثر وجود دارد و چه كسي متوجه آن نميشود؟
بازاريابي مفهومي است كه در چرخه كسب و كار و ذهن عموم مردم خيلي بد درك شده است. شركتها فكر ميكنند كه بازاريابي به وجود آمده است كه پشتيبان توليد باشد و محصولات شركت را به شكلي رد كند. حقيقت برعكس اين است، يعني توليد به وجود آمده است تا پشتيبان بازاريابي باشد. شركت هميشه ميتواند توليدات خود را برونسپاري كند، اما چيزي كه شركت را ميسازد، ايدهها و نويدهاي بازاريابي آن است. كارهاي توليد، خريد، تحقيق و توسعه، مالي و ديگر كارهاي شركت براي حمايت از فعاليت شركت در بين مشتريان موجود در بازار است.
بازاريابي اغلب با فروش اشتباه ميشود. فروش فقط نوك كوه يخ بازاريابي است. چيزي كه ديده نميشود، بررسي گسترده بازار، تحقيق و توسعه محصولات مناسب، چالش قيمتگذاري درست، توزيع و اطلاعرساني به بازار درباره محصول است. بنابراين بازاريابي بسيار جامعتر از فروش است.
فروش فقط وقتي شروع ميشود كه محصولي داشته باشيد، اما بازاريابي قبل از وجود محصول شروع ميشود. بازاريابي تكليف شركت براي شناسايي نياز مردم و ساخت آن است. بازاريابي مشخص ميكند كه محصول يا خدمتي كه به بازار ارائه ميشود، بايد چطور توليد، قيمتگذاري، توزيع و ارائه شود و اين بازاريابي است كه در مورد زمان اتمام ارائه محصول نيز تصميم ميگيرد.
به طور كلي ميتوان گفت، بازاريابي فروشي كوتاه مدت نيست، بلكه سرمايهگذاري بلندمدت است. وقتي بازاريابي به درستي صورت پذيرد قبل از ساخت محصول و ورود به هر بازاري شروع ميشود و تا مدتها بعد از فروش ادامه مييابد.
موضوعات مرتبط: امور تجاری
برچسبها: تجارت , بازاريابي , اقتصادي , شركتها
۹ چيزي كه يك رئيس هرگز نبايد به كارمندش بگويد!
۱. «حقوق شما را من ميدهم پس هركاري ميگويم بايد انجام دهيد.»
اين عبارتي ديكتاتورمابانه است. تهديدها و بازيهايي از اين دست راه مناسبي براي برانگيختن حس سختكوشي كارمندان يا نشان دادن قدرتتان به آنها نيست. مديران بزرگ كارمندان خود را تشويق ميكنند، به آنها انگيزه ميدهند و حتي از آنها استفاده ميكنند بدون اينكه به چنين عبارتهايي نياز داشته باشند. رهبران خوب نيازي به تهديد كردن ندارند. اين عبارت به صورت غيرمستقيم يعني اينكه اگر هركاري ميگويم انجام ندهيد شما كارتان و در نتيجه حقوقتان را از دست خواهيد داد. درواقع عصر بردهداري سالهاست به پايان رسيده است.
۲. «شما بايد سپاسگزار باشيد كه چنين مزايايي دريافت ميكنيد. شركتهاي ديگر فقط بوقلمون يخزده به كارمندان خود ميدهند.»
خب البته نياز به توضيح نيست كه به جاي «بوقلمون يخزده» ميتوان هرچيزي ديگري برحسب موقعيت قرار داد. يك رئيس عاقل، خوب ميداند كه اين كارمندان هستند كه در حال توليد و سودرساني به مجموعه تحت امر او هستند و بنابراين اگر مزايايي هم در كار است حاصل
خشم، درشتگويي و توهين و تحقير نيزههايي هستند كه مستقيما قلب كارمند را نشانه ميگيرند. روسا بيش از همه بايد مراقب رفتار خود باشند و بافرهنگ و حرفهاي رفتار كنند. حقيقت اين است كه يك رئيس حتي نبايد جلوي كارمندش ناسزا بگويد، چه رسد به اينكه «به» كارمندش ناسزا بگويد
تلاش همان كارمندان است. تنها يك مدير انديشمند است كه هميشه از اينكه به كارمندانش ـ كه در چرخه توليد سازمان او نقش دارند پاداش ميدهد ـ خوشحال است. تكليف بقيه مديران مشخص است؛ نيست؟!
۳. «من ديشب تا ديروقت و صبح پنجشنبه اول وقت سركار بودم. شما كجا بوديد؟»
اين كه با گفتن اين جمله از كارمندتان انتظار داشته باشيد ۲۴ ساعت شبانهروز و هفت روز هفته در خدمت شما باشد، جز نارضايتي و كاهش روحيه كاري در كارمندان نتيجهاي دربر ندارد. اينكه يك رئيس هفت روز هفته را كار ميكند هيچ دليلي نميشود بر اينكه يك كارمند خوب و وفادار نيز همين كار را انجام دهد. اصولا وقتي جايگاه اداري اشخاص متفاوت است بايد پذيرفت كه ميزان ساعات كاري افراد نيز متفاوت است. به قول آن مثل قديمي: «هركه بامش بيش، برفش بيشتر.» و مسلما بام يك رئيس خيلي بيشتر از يك كارمند است!
۴. «شما بايد بمانيد. چون زن هستيد، تبعيضي عليهتان قائل نيستيم.»
اين جمله را رئيس يك اداره به كارمند مونثش گفته كه به تازگي در زمينه تكنولوژي برنده جايزهاي شده بود. درواقع يك رئيس بزرگ هيچوقت تبعيضي بين كارمندانش قائل نميشود كه نياز داشته باشد آن را يادآوري كند. يعني با هركسي مطابق با جايگاه او برخورد ميكند. درواقع تفاوت رفتاري بين كارمندان براساس «جنسيت»، «تعلقات مذهبي»، «سياسي» يا «نژادي» تنها موجب آسيبپذيري كارمندان ميشود. بروز چنين رفتارهايي اگر نگوييم غيرقانوني است بايد گفت زشت و به دور از معيارهاي انساني است. نبايد از ياد ببريد كه شما رئيس هستيد ـ آن هم در ساعات محدود اداري ـ نه بردهدار يا نژادپرست!
۵. «ما بايد هزينهها را كاهش دهيم.» (آن هم در همان زماني كه جناب رئيس به تازگي ساختمان مجللي را به عنوان دفتر كار خريده است.)
وقتي مشكلات در سازماني رخ ميكنند، اين رئيس آن شركت است كه بايد بيشترين بار مشكلات را روي دوش خود بگذارد نه اينكه انواع و اقسام راهها را براي حواله بار مشكلات به دوش كارمندان بكار ببندد. به گزارش اقتصاد ايران آنلاين، هيچ كارمندي رئيسي را كه در بحرانهاي اقتصادي اداره، زندگياي برخلاف جريان معمول دارد دوست نخواهد داشت. اينكه در مشكلات اقتصادي و شرايط سخت روسا بايد نمونهاي باشند براي كارمندان فقط يك شعار نيست، كمي هم ميتواند رنگ واقعيت به خود بگيرد!
۶. «نميخواهم شكايتهاي شما را گوش كنم.»
به عنوان يك رئيس، شما بايد به صورت مرتب حرفهاي كارمندان و حتي گلايههاي انتقادآميز و منفي آنها را گوش دهيد. درواقع يك ليدر بايد با آغوش باز پذيرا و پاسخگوي پرسشهاي كارمندانش
اينكه يك رئيس هفت روز هفته را كار ميكند هيچ دليلي نميشود بر اينكه يك كارمند خوب و وفادار نيز همين كار را انجام دهد. اصولا وقتي جايگاه اداري اشخاص متفاوت است بايد پذيرفت كه ميزان ساعات كاري افراد نيز متفاوت است
باشد. جرات روبهرو شدن با انتقادهاي كارمندان نتايج فراواني در پي دارد كه مهمترين آن تثبيت رياست شما و نشاندهنده اعتماد به نفس بالايتان است. حتي زماني كه به عنوان يك رئيس نميتوانيد در حل مشكل خاصي به كارمندتان كمك كنيد، صرف چنددقيقه وقت باعث ميشود كارمندتان از نظر ذهني به شما وفادارتر شده و شما را به عنوان تكيهگاهي براي خودش بداند.
۷. «ما هميشه به اين شيوه عمل كردهايم.»
اين جمله تنها باعث ميشود راه براي نوآوري وابداع بسته شود. بهترين عبارتي كه ميتوان در اين موقعيت استفاده كرد اين جمله است: «براي بهبود اين وضعيت شما چه راهي را پيشنهاد ميكنيد؟» بكار بردن جمله اول يعني اينكه شما بهصورت غيرمستقيم به كارمندتان ميگوييد كه او نميتواند و نبايد براي بهبود وضعيتي كه شركت در آن گير كرده است اظهارنظر كند. تنها وظيفه رئيس، مديريت كارمندان نيست بلكه تشويق كردن كارمندان به يافتن راهحلهاي خلاقانه براي حل مشكلات كاري يكي از مهمترين وظايف يك رئيس كاربلد و فهيم است.
۸. «كاري كه انجام دادهايد وحشتناك است.»
مديران بايد انتظارات خود را به روشني براي كارمندان بيان كنند. بايد به كارمندان به صورت دقيق درمورد منابع، بودجه، مهلت انجام پروژه و حتي حمايتهايي كه ميتوان براي يك پروژه لحاظ كرد توضيح داد. وظيفه مديران است كه از كارمندان بخواهند آنچه از آنها خواسته شده را تكرار كنند تا بفهمند به درستي متوجه جريان شدهاند يا نه. اگر كارمندي در انجام كاري به صورت مكرر اشتباه ميكند، شايد آن كار با شرايط او همخواني ندارد يا دستورالعملها را به اشتباه دريافت كرده است. در هرحال تشخيص اين نكته برعهده يك نفر است: رئيس!
۹. «تو كودني. كارمندي بدتر از تو تا بحال نديدهام.»
خشم، درشتگويي و توهين و تحقير نيزههايي هستند كه مستقيما قلب كارمند را نشانه ميگيرند. روسا بيش از همه بايد مراقب رفتار خود باشند و بافرهنگ و حرفهاي رفتار كنند. حقيقت اين است كه يك رئيس حتي نبايد جلوي كارمندش ناسزا بگويد، چه رسد به اينكه «به» كارمندش ناسزا بگويد. رياست چيزي است فراتر از دستها را به كمر گذاشتن، چشمها را بستن و دهان را بازكردن. به طور خلاصه بايد گفت كه يك رئيس بايد در انتخاب كلماتش به شدت دقت كند. درواقع مهار كلام بايد در دستهاي رئيس باشد.
موضوعات مرتبط: امور تجاری
برچسبها: حقوق , كارمند , ديكتاتور , رئيس
خیانتهای خانوادگی چیست؟
چقدر شایع است و چرا مردان و زنان، دست به خیانت می زنند؟ سهم زنان از این خیانت ها چقدر است ؟
یک مشاور خانواده معتقد است سهم مردان در خیانتهای زناشویی 80 درصد است و 20 درصد دیگر خیانتکاری را زنان در ایران انجام می دهند.
اصغر کیهان نیا اعلام کرده: "به نظر می رسد قبح خیانت در زنان جامعه ما بیش از مردان است، این موضوع تا جایی است که مراجعات نشان می دهد خیانت در میان مردان 80 درصد و در زنان 20 درصد است ."
این مشاور خانواده، دلیل خیانتهای زن و شوهری را تنوع طلبی ، طراوت طلبی ، امیال سرکوفته کودکی و نوجوانی و احساس محق بودن در مردان می داند و در خیانتهای مربوط به زنان نیز از "مقابله به مثل" خبر می دهد.
وی به مردان توصیه می کند به 5 نیاز اساسی زنان در زندگی زناشویی توجه کنند تا احتمال خیانتهای زنان کمتر شود. نیازهایی که این مشاور خانواده بر می شمارد استفاده از روش مناسب حرف زدن ، ابراز عشق و محبت ، هدیه دادن در مناسبت ها ، تامین نیازهای مالی، روحی و امنیت روانی زن است.
خیانتهای زن و شوهری: از روابط غیر اخلاقی تا چتهای اینترنتی
برخی رفتارشناسان، تعریف خیانتهای زن و شوهری را بسیار فراتر از چیزی می برند که عرف و قانون آن را می شناسد. از جمله منصور بهرامی عضو ارشد انجمن بین المللی تحلیل رفتار معتقد است: خیانتهای زندگی مشترک شامل خیانت عشقی ، خیانتهای اینترنتی و خیانتهای جنسی می شود.
به گفته این رفتارشناس، خیانت عشقی به رابطه پنهانی توام با پیوند احساسی و صمیمانه یک فرد متاهل با فرد دیگری که همسر قانونی وی نیست گفته می شود.
خیانت جنسی به رابطه نامشروع یک فرد متاهل با فرد دیگری که همسر قانونی وی نیست، گفته می شود و خیانت اینترنتی نیز به گفتگو و تبادل تصاویر و مشخصات فردی متاهل با فرد دیگری که همسر قانونی وی نیست از طریق چت و اینترنت اطلاق می شود.
مطابق این تعاریف، پدیده چند همسری ، خیانت محسوب نمی شود، هر چند به اطلاع همسر اول، رسیده نباشد!
چرا خیانت می کنند؟ هزار و یک دلیل دارد
برای خیانت های زن و شوهری، هزار و یک دلیل گفته اند، ولی سرگرمی و ریسک لذت بخش و مفرح را از مهمترین عوامل بروز خیانت می دانند.
با این همه، دلایل دیگری نیز برای خیانتهای خانوادگی مطرح کرده اند. از جمله: درک شدن ، دوست داشته شدن ، احساس آزادی ، استقلال ، سرگرمی و برآورده کردن نیازهای جنسی مولفه های پدید آمدن شروع یک خیانت است. ضمن اینکه نمی توان از پارمترهایی مانند تقویت اعتماد بنفس ، سلطه جویی ، تجربه تازه ، ماجراجویی ، القاء داشتن استحقاق و شایستگی ، رقابت و تنوع طلبی گذشت.
رفتارشناسان می گویند افراد خیانتکار معمولا به شکل غیر منطقی و با اتکا به یک شهوت کورکورانه شیفته فردی می شوند. آنها احساس می کنند بیشترین درصد تفاهم را با یکدیگر دارند و به همین خاطر فرد خائن خود را به مخاطره انداخته و به آب و آتش می زند که به وصال برسد. این نوع رابطه می تواند از چند هفته تا چندین سال بطول انجامد. اما پس از گذشت زمان هر دو نفر پی می برند، آنطور که تصور می کردند یکدیگر را نمی شناسند. در این نوع روابط معمولا فرد از همسر و یا شریک پیشین خود جدا می شود.
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم
روابط عاشقانه را زنده نگهدارید
تحقیقاتی که در مورد «زندگی زناشویی موفق» انجام شده نشان میدهد زوجهای موفق وظایف روانشناختی خود را به خوبی انجام میدهند.
تحقیقاتی که در مورد زندگی زناشویی موفق انجام شده نشان میدهد زوجهای موفق، وظایف روانشناختی زیر را به خوبی انجام میدهند:
- جدایی عاطفی از خانواده قبلی، البته نه به معنای غریبه شدن بلکه به معنای ایجاد یک هویت مستقل از والدین، برادر و خواهر.
- رابطه زناشویی خوب و محافظت از آن در مقابل مداخلهگرهای کاری و تعهدات خانوادگی.
- با هم بودن بر اساس سهیم شدن در صمیمیت و فردیت به طور همزمان با حفظ مرزهای بین فردی در جهت آزادی هم.
- پذیرش مشتاقانه نقش والدی و اجازه ورود فرزند به زندگی.
- مقابله با بحرانهای اجتناب ناپذیر زندگی به کمک یکدیگر.
- تحکیم رابطه به هنگام رویارویی با مشکلات. زندگی زناشویی بایستی چون بهشتی امن برای زوجها باشد، جایی که میتوانند تواناییها، خشم و تضادهای خود را بیان کنند.
- استفاده از شوخی و خنده برای زنده نگه داشتن زندگی و پرهیز از رخوت و تنهایی.
- تغذیه یکدیگر و ایجاد آسایش و توجه به نیازهای هم و همچنین حمایت و تشویق مداوم.
- زنده نگهداشتن روابط عاشقانه، ایدههای عاشقانه ذهنی حتی زمانی که واقعیت تغییراتی را ایجاد کرده است.
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم
برای آنكه زندگی زناشوییتان به خوبی پیش رود، بیخود بهدنبال شگردهای معجزهآسا نباشید.
در عوض، میتوانید از برخی از تلههایی كه احتمال دارد در درازمدت رشتههای پیونددهنده بین شما را سست و ضعیف كند، دوری كنید. در اینجا راهنمایی كوچكی در مورد عادات بدی كه كاملا باید كنار بگذارید ارائه میدهیم!
1- تلویزیون
تلویزیون قاتل عشق است. در این مورد هیچ شكی نداشته باشید! شام خوردن جلوی تلویزیون را قدغن كنید. هر شب غذا خوردن جلوی تلویزیون به همراه گویندگان نمیگذارد حواستان به یكدیگر باشد، از آن گذشته آنقدر جلوی تلویزیون به تماشای فیلم مشغول بودهاید كه وقتی به رختخواب میروید، حتی دیگر وقت ندارید با هم حرف بزنید و از حال یكدیگر باخبر شوید. تنها چاره كار این است كه این دشمن را از زندگی عاشقانه بیرون بیندازید! برای آنكه در این كار زیاد سختگیری نكرده باشید، میتوانید موافقت كنید كه در هفته، 4 شب تلویزیون خاموش باشد.
2- خانهنشینی
به خاطر تلویزیون و یا بنا به دلایلی، دیگر بیرون نمیروید! مگر درهای آن رستوران دنج و كوچكی كه آنقدر عاشقاش بودید، بسته شده؟ پس آن شبهایی كه با هم به سینما میرفتید و به بگومگوهای پرشور و حرارت میپرداختید چی شد؟ و حالا فقط ماهی یكبار آنهم فقط برای دیدن دوستان بیرون میروید و احتمالا آنها هم برای بازدید پیش شما میآیند. دیگر از گردشهای دونفره و شبنشینیهای رمانتیك خبری نیست! باید دوباره آن حال و هوا را بهدستآورید و به اتفاق یكدیگر از خانه بیرون بزنید! حالا كه به تازگی از شر تلویزیون خلاص شدهاید، از پولی كه برای مالیات آن كنار میگذاشتید، برای گردش و بیرون رفتن استفاده كنید!
3- ساعات اضافی
دیگر دیر از سر كار به خانه برنگردید! نه تنها برای خودتان وقت ندارید بلكه علاوه بر آن خستگی و عصبانیتتان را با خود به خانه میآورید كه حقیقتا جز خوشایندی برای همسرتان نیست! تنها كافیاست كه كار، تمام زندگیتان را بهخود مشغول كند، به سرعت تنها موضوعی میشود كه از آن در خانه حرف میزنید. بس كنید! سعی كنید به حد كافی زود به خانه برگردید تا قبل از شام كمی وقت برای خودتان و یا با هم بودن داشته باشید. به شرطی در این مدت جلوی تلویزیون ولو نشوید! و خصوصا برای آنكه توجه بیشتری به یكدیگر داشته باشید، هر ازگاهی كار را از یاد ببرید.
4- رسیدگی به وضع ظاهر
فكر نكنید چون دیگر زن و شوهر هستید و چندین سال از زندگی مشتركتان میگذرد، باید نسبت به وضع ظاهرتان بیخیال شوید! دست از شلختگی و نامرتب بودن بردارید، موهایتان را ژولیده و درهم رها نكنید، از ریختوپاشكردن در خانه خودداری كنید و بهخودتان برسید! همسرتان مطمئنا شما را همانگونه كه هستید دوست دارد، با اینحال چرا سعی نمیكنید خود را به بهترین شكل نشان دهید؟ به این ترتیب به او نشان میدهید كه حضور او و تاثیری كه بر او میگذارید برایتان مهم است!
5- بیتوجهی
یكی دیگر از دشمنان بزرگ زن و شوهرها، بیتوجهی است. در اینجا منظور از توجه كردن گل خریدن و یا هدیه دادن نیست بلكه تنها نگاه كردن به همسرتان است. زمانیكه همسرتان آرایشگاه رفته و یا كت جدیدی خریده است به او توجه نشان دهید؛ بهخصوص زمانیكه او را شیك و زیبا میبینید و یا وقتیكه او با تعریفهای بجا و مناسبش شما را تحتتأثیر قرار میدهد، از او تعریف كنید. زیرا تعریف و تمجیدها همیشه خوشایند هستند، اما تنها زمانیكه درست و بجا بهكار برده شوند.
6- حسادت مفرط
دست از پاییدن و سینجین كردن همسرتان بردارید زیرا زندگی مشترك براساس اعتمادی
دو جانبه بنا میشود. شك و بدگمانیهای بیش از حد شما، در نهایت او را به ستوه آورده و به سمت فرد دیگری هل میدهد!
7- خانواده همسر
نه، مطمئنا تمام خانوادههای همسر آنگونه كه در فیلمها بهصورت منفی نشان داده میشوند، نیستند. تفاهم بین همسر و خانواده شما اغلب میتواند گرم و صمیمانه باشد. اما نكته مهم آن است كه بدانید زمانیكه این تفاهم به حد كافی وجود دارد، چیزی را به همسرتان تحمیل نكنید. چنانچه احساس میكنید كه همسرتان از رفتوآمدهای آخر هفته كمكم خسته میشود به او اصرار نكنید آخر هر هفته برای ناهار با خانواده شما باشد و البته این قاعده در مورد میهمانیهای همكاران و دوستان قدیمی نیز صدق میكند.
8- نبود برنامه
تشكیل خانواده به معنای گذراندن زندگی بدون در نظرگرفتن آینده نیست. شما باید به اتفاق هم آیندهتان را بسازید. از برنامههای كوتاهمدت (مكانی كه تعطیلات را در آنجا میگذرانید، خرید اتومبیل و...) گرفته تا برنامههای بزرگتر (بچهدار شدن، عازم شهر دیگری شدن و...) بیدرنگ در مورد آیندهتان و اینكه چگونه با آن روبهرو میشوید فكر كنید. این عمل روابط شما را منسجمتر و شور و شوق پیشروی در زندگی را در شما شعله ور میكند!
9- سكوت
مطئنا عدمگفتوگو برای زندگی زناشویی مضر است. این امر بنا به دلایل مختلف اغلب ناشی از كمبود وقت و یا بیتوجهی زن و مرد نسبت به یكدیگر است كه در بالا از آنها نام بردهایم. با اینحال، معمولا گفتوگو میان زن و مرد صورت میگیرد، اما هیچیك از طرفین به حرفهای یكدیگر گوش نمیدهند... در این حالت، موضوعی را با هم مطرح كنید و سعی كنید حقیقتا حرف طرف مقابلتان را بفهمید. درصورت نیاز، بیدرنگ از یك رواندرمانگر كمك بگیرید.
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم
وقتی طرف مقابلشان تو زرد از آب در می آید و درخواست نامشروعی از آنها دارد، چطور مقاومت کنند و رابطه را به پایان ببرند؟
شاید یکی از پررنگ ترین دغدغه های دخترانی که به نیت ازدواج با کسی آشنا می شوند، این باشد که...
حد و مرز روابط را چطور تعیین کنند؟
وقتی طرف مقابلشان تو زرد از آب در می آید و درخواست نامشروعی از آنها دارد، چطور مقاومت کنند و رابطه را به پایان ببرند؟
چه کنند که طرف مقابل را قانع کنند و در مقابل دام هایی که برایشان پهن شده چه جوابی بدهند؟
تحقیقات نشان داده که بسیاری از افراد، به این خاطر خویشتن داری را از دست می دهند که نمی توانند در برابر فشار روانی تقاضا برای ارتباط جنسی از طرف مقابل مقاومت کنند و با جدیت و صراحت نه بگویند. در این مواقع به احتمال زیاد طرف مقابل شما با زبان چرب و نرم حرف هایی می زند که ممکن است شما را به فکر فرو برد اما اگر از قبل برای هر کدام از این حرف ها جوابی آماده داشته باشید، می توانید به راحتی از دام ها فرار کنید.
می گوید: لمس کردن یکدیگر باعث رشد انسان هاست.
بگو: تو باید رشد کنی و اطلاعاتت را بیشتر کنی. من آن قدر پخته هستم که بدانم این کار، آرامش من و برنامه هایم (برای آینده) را خراب می کند.
می گوید: رفتار تو مثل یک بچه کوچک است...
بگو: اتفاقا رفتار من مثل آدم های باتجربه است. به اطرافت نگاه کن ببین ارتباط بدون مسئولیت پذیری و بدون برنامه چقدر جوان ها را بدبخت کرده است.
می گوید: تو کنجکاو نیستی. فکر می کنی به یک بار تجربه کردن نمی ارزد.
بگو: من درباره خیلی چیزها کنجکاو هستم؛ اما معنایش این نیست که بخواهم خودم قربانی بشوم، یا موش آزمایشگاهی باشم. هرچه باشد، امکان صدمه دیدن من هست؛ پس نمی ارزد.
می گوید: همه این کار را می کنند.
بگو: اولا خیلی ها خویشتن دار هستند، ثانیا بیشتر کسانی که تو می گویی، سرانجام سرشکسته و متأسف می شوند و ثالثا من همه نیستم و می دانم که چه کاری برای من صحیح است.
می گوید: برای اینکه دوستت داشته باشند، باید بیشتر جلو بروی.
بگو: من نمی خواهم برای دوست داشته شدن، اجازه بدهم کسی از من سوءاستفاده کند.
می گوید: ولی من دوستت دارم.
بگو: پس به تصمیم من احترام بگذار و احساسات مرا پایمال نکن.
می گوید: به من نشان بده که چقدر دوستم داری.
بگو: من با خویشتن داری و انتظار کشیدن تا روز ازدواج به تو نشان می دهم که چقدر دوستت دارم.
می گوید: کسی که چیزی نمی فهمد.
بگو: خودم و خدای خودم که این را می فهمیم.
می گوید: تو مرا علاقمند و حالا نباید این طور رهایم کنی؛ وگرنه رفتارت در حق من بی انصافی و غیرانسانی است. چطور وجدانت چنین اجازه ای می دهد؟
بگو: من هیجانات نابجای تو نیستم و نمی توانم به قیمت راضی شدن تو، خودم را به گناه و عذاب وجدان و سرزنش بیندازم و خلاف آنچه که به صلاح زندگیم هست عمل کنم. تو باید خودت را کنترل کنی.
می گوید: اگر قبول نکنی، دیگرانی هستند که با اشتیاق می پذیرند.
بگو: برایت متأسفم که مرا به خاطر این چیزها دوست داشتی؛ خوشحال می شوم که به سراغ دیگران بروی.
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم
هیچ کس دوست ندارد ازدواج کند و بعد از مدت کوناهی طلاق بگیرد اما واقعیت این است که برخی از ازدواج ها از همان ابتدای کار شکست خورده هستند یا در بهترین حالت شانس کمی برای موفقیت دارند. این نوع ازدواج ها مشخصه هایی دارند که به عنوان زنگ خطر باید به آنها توجه کنید.
5 ازدواجی که بدبختتان میکند!
1 – ازدواج کاملا احساسی
ازدواج های احساسی و آنهایی که عشق با یک نگاه پایه و اساسشان است، شما را مستقیم به دادگاه خانواده می برند، مگر آنکه بعد از عاشقی، چشمانتان را خوب باز کنید و هر جا که لازم بود، نه طلایی زندگی تان را بگویید.
2 – جرو بحث هر روزه
اگر از همین دوران آشنایی و نامزدی، مرتب با هم جر و بحث دارید نگذارید کار از این بالاتر بگیرد. این زنگ خطری است که از اختلافات عمقی شما خبر می دهد. موضوع را با خانواده تان در میان بگذارید و از آنها بخواهید کمک تان کنند تا از یک ازدواج اشتباه رها شوید.
البته ممکن است همیشه دعوا و درگیری نباشد و شما احساس کنید همه حرف هایتان را به میل طرف مقابل می خورید و دارید کم کم مطابق میل او تغییر می کنید و بی هویت می شوید.
اگر برای این ازدواج می کنید که چشم فامیل را در بیاورید، یا از دختر و پسرهای فامیل عقب نمانید، اگر از انتخاب همسرتان هیچ انگیزه ای جز رو کم کنی از خواستگار قبلی ندارید یا می خواهید با دختر مورد علاقه تان نشان دهید اگر جواب رد داده، شما سراغ بهتر از او رفته اید، مطمئن باشید قدم در راه بدبختی تان برداشته اید!
3 – معیارهایی غیر منطقی
مثل چی؟ مثل رنگ چشم، قد و قواره خاص، پایگاه سیاسی یا رشته تحصیلی خاص (ولا غیر!)، اقامت خارج از کشور و مسائلی از این دست که بیشتر از توجه به باطن و شخصیت فرد به ظواهر او توجه دارد.
4 – چشم و هم چشمی
اگر برای این ازدواج می کنید که چشم فامیل را در بیاورید، یا از دختر و پسرهای فامیل عقب نمانید، اگر از انتخاب همسرتان هیچ انگیزه ای جز رو کم کنی از خواستگار قبلی ندارید یا می خواهید با دختر مورد علاقه تان نشان دهید اگر جواب رد داده، شما سراغ بهتر از او رفته اید، مطمئن باشید قدم در راه بدبختی تان برداشته اید!
5 – یک شروع دروغین
اگر از همین ابتدا بنای دروغگویی را گذاشته اید، درباره شغلتان، وضعیت خانوادگی تان، سلامتی جسمی و روحی خود و یا دارایی ها و تحصیلاتتان دروغ گفته اید بدانید بد راهی را شروع کرده اید. این راه مستقیم شما را به جمع مطلقه ها می برد. دروغ گفتن درباره معیارهای اصلی زندگی هم همین طور. مثلا این که برایتان مهم است همسرتان پوشش خاصی داشته باشد اما به او نمی گویید تا بعدا او را عوض کنید! یا می خواهید در شهر خاصی زندگی کنید و این را از ابتدا با همسرتان در میان نمی گذارید.
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم
وقتی به خانه برمی گردید، قبل از هر کار نزد او بروید. از او درباره کارهایی که در طی روز انجام داده است؛ سؤال هایی مشخص بکنید، مثلاً بپرسید
آیا امروز به پزشکی که قرار بود مراجعه کنی مراجعه کردی ؟ به منظور بها دادن به خانم ها تقسیم وظایف کرده و مسئولیت انجام کار ها را به او واگذار کنید و پس از انجام دادن آنها از وی تشکّر کنید.
ـ مدت ۲۰ دقیقه با او وقت صرف کنید؛ در این زمان از خواندن روزنامه و یا انجام کارهایی که حواس شما را به آن جلب کرده؛
خودداری کنید، به مناسبت های ویژه و گاهی بدون دلیل مشخص به او شاخه گلی هدیه کنید و یا به مناسبت سال روز ازدواج و یا تولد هدیه ای برای همسرتان بخرید.
ـ از حالت چهره و طرز لباس پوشیدنش تعریف کنید، اگر ناراحت است به احساس او توجه کنید.
ـ وقتی خسته است، به او کمک کنید، اگر دیر به منزل می رسید به او تلفن کنید و دیر آمدن تان را به او اطّلاع دهید.
اگر احساساتش جریحه دار شده با او همدردی کنید. به او بگویید متأسفم که ناراحت هستی بعد سکوت کنید، بگذارید بداند که حال او را درک می کنید.
ـ برای این که ثابت کنید ناراحتی او تقصیر شما نیست، توضیح و راه حل ارائه ندهید.
ـ وقتی از خانه بیرون می روید از او بپرسید؛ آیا لازم است چیزی بخرم ؟ اگر پاسخ مثبت داد، حتماً کالای موردنظرش را خریداری کنید.
روزی چندبار به او بگویید تو را دوست دارم . وقتی از کسی ناراحت است، جانب او را بگیرید.
ـ به همسرخود محبّت کرده و در حضور دیگران به او احترام کنید.
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده
آیا شما واقعا" عاشقید ؟
گرایش بین زن و مرد در نوع خود میتواند مفید یا مضر باشد . البته بیشتر ما حداقل یک بار در زندگی تمایل قوی را نسبت به فرد مخالف حس کرده ایم ، خوب! ، این حس در مورد روابط معمولی شاید بتواند موثر باشد ولی در مورد مسئله ی ازدواج اگر بخواهیم تنها با اکتفا به این تمایلات و بدون توجه به معیارهای دیگر روان شناسی ،تصمیمی بگیریم ، ویران کننده است ، چرا که نتیجه ای جز رنج ، ترس از آینده ، تحلیل انرژی و در آخر ، در فاصله زمانی کم دچار افسردگی و سرخوردگی می شویم ! ، در تنهایی و با صداقت کامل با خود به نکات زیر توجه کنید . مطمئنا" در آخر می توانید به این سوال پاسخ دهید که آیا شما واقعا" عاشق هستید یا ... ؟!:
یک تمایل و گرایش مفید چیست ؟ چطور می توانید بفهمید که شخص مورد علاقه شما همان کسی است که می خواهید ؟!
1-با او بسیار راحت هستید ، گویی که سالهاست او را می شناسید .
2-در بسیاری از موارد با یکدیگر هم عقیده هستید مثل باورهای فردی ، ارزشها، اهداف و فلسفه ی زندگی .
3-وجود حس تساوی با هم ، به طوری که هیچ کدام از شما دو نفر ، خود را برتر از دیگری نمی داند.
4-از امور روزمره یکدیگر آگاه هستید و در این روابط برای هم حس سرزندگی و شادابی روحی را به ارمغان می آورید.
5-با یکدیگر راحت هستید و احساس غریبی نمی کنید ، روز به روز شادی و صمیمیت بین شما بیشتر می شود.
6- روح و روان یکدیگر را با توجهات متقابل ، تحسین ، تایید و تمجیدها زنده می کنید و به این صورت است که زندگی رمانتیکی را تجربه خواهید کرد.
7-از اینکه اوقات بیشتری را در کنار هم باشید لذت می برید و از هم خسته نمی شوید !
8-همیشه نسبت به او گرایش دارید و این حس با هم بودن بیشتر و بیشتر می شود.
9-در همه حال برای پیشرفت یکدیگر تلاش می کنید ولی نه در آن حد که هر یک از شما احیانا" استقلال شخصی خود را از دست داده باشید!
10- در حفظ صمیمیت بیشتر رابطه و حل مشکلات زندگیتان در مقایسه با زوج هایی که بدون این حس و تنها بطور رسمی با هم ازدواج کرده اند ، موفق تر هستید.
11- با هم گرم ، قابل انعطاف ،صمیمی ، رئوف و دلسوز یکدیگر هستید و و هر دو بر آنید تا این این عواطف هر روز افزون شود.
12- براحتی از اشتباهات هم چشم پوشی می کنید و دوباره روابط شما به همان نزدیکی قبل باقی است .
13- احساس می کنید که متعلق به هم هستید ( البته این حالت نباید با احساس تحت کنترل بودن یا مالکیت همراه باشد) و دیگران شما را زوجی خوشبخت و جدانشدنی می دانند.
14- با گذشت ، فداکاری و بزرگ نکردن اشتباهات یکدیگر ، در کنار هم احساس امنیت می کنید و هیچ ترسی بابت از دست دادن هم ندارید .
15 – عواطف و امیال جنسی شما نسبت به هم بسیار قوی و غیر قابل اجتناب است.
16- نا خود آگاه احساسات و عواطف جنسی خود را نسبت به هم نشان می دهید و نه از روی عادت ، در این حالت است که امنیت روحی ایجاد می شود و خیال هر دو طرف بابت عدم وجود انحرافات اخلاقی در یکدیگر راحت است .
17- همیشه در دسترس هم هستید و می توانید روی وجود هم حساب کنید.
18- بین شما انرژی های مثبت زیادی است که حس اشتیاق به زندگی را افزون می کند .
19- با گذشت زمان روابط شما مستحکم تر شده است .
20- روابط شما طوری بر یکدیگر تاثیر داشته که اگر با خودتان رو راست باشید می بینید که شما شخصی بهتر و متفاوت نسبت به گذشته هستید.
امیدورایم پس از تمرکز روی مطالب فوق ، رابطه ای که در ذهن داشتید همانی باشد که خواستید ، در غیر این صورت بهتراست تجدید نظر کنید ، بدون شک قطع رابطه ی غلط با وجود وابستگی ، بسیار دردآور است ولی این درد بیشتر از رنجی نیست که با ادامه این رابطه مجبور می شوید تا آخر عمر تحمل کنید .
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم
یادش بخیر چقدر حرص میخوردیم وقتی روز تعطیل رسمی با جمعه تداخل داشت ؟! . . . بچه های نسل امروز
هیچوقت رابطه نوار کاست رو با خودکار بیک نمیفهمن . . . ما بچه بودیم یه بازی بود به نام : « همه ساکت
بودند ناگهان خری گفت » … صد برابر پلی استیشن ۳ لذت داشت ! . . . بچه کـــه بــودیم یکی از تفریحات
سالم ما این بود: که پنکه رو خاموش میکردیم, یکم که سرعتش کم میشد, با انگشت پَره هاشو نگه
میداشتیم … .
. . یادش به خیر زمانی که راهنمایی بودیم یه دبیر داشتیم هر موقع از دست ما عصبانی میشد میگفت:
گوساله ها خجالت بکشید من جای پدرتون هستم! . . . یادش بخیر یه زمانی تو مدرسه با دوستمون هماهنگ
می کردیم که : تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام! بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت
بیاد بعد برو….. من که حلالشون نمی کنم!!!!! . . . یه زمان از امتحانات که بر میگشتیم ، مامانمون میپرسید :
چند میشیی ؟؟؟ با صدای بلند داد می زدیم ۲۰ ! یادش گرامی باد ! ۱ دقیقه سکوت لطفا !!! . . . یادش بخیر
بچه بودیم اون موقع ها شماره ها روی تلفن نمی افتاد ! زنگ میزدیم مزاحم میشدیم یه بار زنگ زدم یه دختره
گوشی رو برداشت ، منم فوت میکردم ! دختره گفت ، خوب حالا من با فشار دادن یک دکمه ….. آقا ما هم از
ترسمون سریع قط میکردیم ! یه همچین اسگل هایی بودیم ما !!! . . . یادش بخیر قدیمـا رو عیدی فک و فامیل
حســـــاب باز میکردیم الانا خیلـــی بهمون لطف کنن ماچمون میکنن…! . . . والا ما بچه بودیم همش اون خانوم
مجری مهربونه بودا خانوم رضایی! میگفت: شما… مام میگفتیم: ما ؟ میگفت: بعله شما که نزدیک تلویزیون
نشستی ، یکم برو عقبتر بشین! مام میرفتیم عقب! بعد میگفت: یکم عقبتر! آقا مام تا نزدیکیهای در ورودی
میرفتیم عقب که نکنه لج کنه کارتون نشون نده ..! یعنی یه همچین اسکولای دوست داشتنی ای بودیم ما..! .
. این روزا به بچه ها میگن “برو گم شو” میره تو اتاقش ، بعد بابا مامانه خودشون میرن منت کشی !!! قدیما به
ما میگفتن برو گم شو ، جا نداشتیم همینطوری مجهول بودیم الان کجا باید گم شیم !؟!؟!
یادش به خیر نوک مداد قرمزامونو زبون می زدیم که خوش رنگتر بشه یادش به خیر تو پنکه روشن می گفتیم
آآآآآآآآآآآ…. یادش به خیر واسه دیدن قسمت بعدی سریال ها باید یه هفته صبر می کردیم یادش به خیر دندون
دراکولایی ها که چراغ قرمز داشتن یادش به خیر سال های دور از خانه و اوشین و پا کوتاه و پا ریکال و پرین
(شایدم پریم ، از بچگی تا حالا توش موندم ) و وروجک و ممل و چوبین …طفلی بچه های امروز هبچ کدومو ندارن
جاش دی جی مون و امثالهم اومده یادش به خیر آرزومون بزرگ شدن بود و حالا… یادش به خیر الک دولک تو
کوچه و ترس از چوبی که ممکنه بخوره تو سرت یادش به خیر خروس جنگی و سبیل آتشین و آفتاب مهتاب و
لی لی و دزد و پلیس و… یاد و خاطر همه یاد ها گرامی باد ……………….
کاش میشد بچگی رو زنده کرد ! کودکی شد , کودکانه گریه کرد !! شعر قهر قهر تا قیامت را سرود ! آن قیامت
که دمی بیشتر نبود! فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟ کاش میشد بچگانه خنده کرد
موضوعات مرتبط: جملات زيبا
برچسبها: يادش به خير , دوران كودكي , خاطرات , خاطره كودكي
صیـــــّاد دل ها
سپهبد شهید علی صیّاد شیرازی
شهید صیاد شیرازی ، امیر سرفراز ارتش اسلام با توانی شگفت و روحیه ای کم نظیر در سلسله عملیات پیروزمند ثامن الائمه ، طریق القدس ، فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، مسلم بن عقیل ، مطلع الفجر ، محرم ، والفجر 1، 2، 3، 4 ، ... خیبر و بدر فرماندهی نیروهای ارتش را بر عهده داشت و در 23 تیر 1365 به فرمان امام خمینی قدس سره به عضویت شورای عالی دفاع منصوب شد.
در متن حکم امام (ره) خطاب به آن شهید گرانقدر چنین آمده بود :
« برای فعال کردن هر چه بیشتر و بهتر قوای مسلح کشور ضرورت دارد از تجربه ی اشخاصی که در متن مسایل جنگ بوده اند، استفاده هر چه بیشتر بشود ؛ بدین سبب سرکار سرهنگ صیاد شیرازی و وزیر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تا پایان جنگ به عضویت شورای عالی دفاع منصوب می نمایم » .
با توجه به مسؤولیت خطیر شهید صیاد شیرازی در شورای عالی دفاع ، بنا به درخواست ریاست آن شورا و موافقت امام خمینی قدس سره ، شهید بزرگوار در مرداد 1365 در شورای عالی دفاع مشغول انجام وظیفه شد و مسؤولیت فرماندهی نیروی زمینی ارتش به سرتیپ حسنی سعدی واگذار گردید.
حضرت امام خمینی قدس سره در حکم فرمانده جدید نیروی زمینی ارتش پیرامون خدمات شهید سرافراز ارتش چنین فرمودند :
« با تقدیر از زحمت های طاقت فرسای سرکار سرهنگ صیاد شیرازی که با تعهد کامل به اسلام و جمهوری اسلامی در طول دفاع مقدس از هیچ گونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرده و امید است در آینده نیز در هر مقامی باشد، موفق به ادامه ی خدمت های ارزنده خود بشود... »
شهید سپهبد صیاد شیرازی در 18 اردیبهشت 1366 از سوی حضرت امام قدس سره به دریافت درجه ی سرتیپی نایل آمد. امیر شجاع ارتش اسلام در مهر 1368 بنا به درخواست رئیس ستاد کل نیروهای مسلح و با موافقت و حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت معاونت بازرسی ستاد کل و در شهریور 1372 به سمت جانشین ریاست ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد.
شهید شجاع و ارجمند ارتش جمهوری اسلامی ایران در 16 فروردین 1378 همزمان با عید خجسته ی غدیرخم به درجه سرلشکری نایل آمد و چند روز بعد ، با افتخار شهادت به درجه سپهبدی ارتقا یافت.
شهید صیاد شیرازی پس از دریافت درجه سرلشکری خطاب به خانواده اش می گوید :
بسیار شاد و خرسندم
البته نه به خاطر دریافت این درجه بلکه به خاطر
رضایتی که امید دارم امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند.
مقام ، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد .
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهید صیّاد شیرازی , شهدا , كميل , گردان كميل
« وقتی شهید محمد جهان آرا گریه کرد »
آن شب به مقرمان در مدرسه رفتیم و پس از اقامه نماز و سجده شکر ، بچه ها دور هم نشسته و مشغول تعریف شدند :
- دیدی چطور ... ؟
- من اون ور خیابون ...
- تو ...
بعد از شام خسته و کوفته افتاده بودیم که یکی از بچه ها از راه رسید و گفت : محمد دوربند (اسم محلی خرمشهر) خالیه ! هیچ کس اونجا نیست. همه ول کردن اومدن. دشمن راهش رو بکشه بیاد هیچ نیرویی نیست که جلوشونو بگیره !
بچه ها خسته بودند و من خجالت کشیدم به آنها بگویم که بروند نگهبانی بدهند. دیگر توانی برایشان نمانده بود. ناچار سوار ماشین شدیم و به آتش نشانی رفتیم. همیشه عده ای از بچه های شهر آنجا بودند و گاهی پیش می آمد که از آنها نیرو می گرفتیم .
به محض پیاده شدن ، شهردار شهر ، برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند. جریان را به آنها گفتم. گفتند : نیرو نداریم. با نگرانی و التهاب به مدرسه برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم . اما ای کاش به مدرسه نرسیده بودم . مدرسه صحرای کربلا شده بود و بچه ها در خون می غلطیدند. همان بچه هایی که آن روز لشگر رزمی عراق را آن چنان شجاعانه از شهر بیرون کرده بودند. ستون پنجم مقر بچه ها را به دشمن گزارش داده بود و عراقی ها همان شب ساعت نه و نیم مدرسه را زیر آتش سنگین گرفته بودند. بچه ها زخمی و خون آلود در گوشه و کنار افتاده بودند.
به سختی اطراف را می دیدم. با برخورد پایم به صندلی یکی از بچه ها دچار شک شدیدی شدم. ناگهان غلام آبکار را دیدم که با بدنی مجروح پیش آمد . با گریه گفتم : غلام تویی ؟ غلام دیدی بدبخت شدیم ؟ دیدی بهترین بچه هامون رفتن ؟
چشمم به جنازه ی محمد تقی محسنی فر افتاد. کسی که آن روز آنچنان شجاعانه جنگیده بود حالا نیمی از بدنش را می دیدم که از نیمه دیگر جدا شده بود. بی هدف در خیابان راه می رفتم. نمی دانستم به کجا می روم. در افکار و خاطرات گذشته ام غرق شده بودم که به طالقانی رسیدم. از آنجا به چهل متری رفتم . در گوشه خیابان نشسته بودم که ناگهان به ذهنم رسید سری به بیمارستان بزنم و از حال بچه ها باخبر شوم. ماشینی با سرعت می آمد . فریاد زدم : ایست ! سرنشینان آن دستی تکان دادند و رد شدند .
ماشین بعدی توقف کرد و من با عجله به طرفش دویدم. جلوتر که رفتم یکی از آنها را شناختم . محمد جهان آرا بود .
به محض دیدن او مانند کودکی که ظلم زیادی به او شده باشد و با دیدن پدرش گریه اش بگیرد بغضم ترکید و اشکهایم جاری شد :
محمد دیدی بدبخت شدیم ؟ دیدی گلهامون رفتن ؟ دیدی دیگه هیچ کس را نداریم ؟ دیدی یتیم شدیم ؟
محمد مرا در آغوش گرفته بود و گریه می کرد :
ناراحت نباش ! ما خدا را داریم ! تو ناراحت نباش ما امام خمینی را داریم !
برای اولین بار بود که گریه کردن جهان آرا را می دیدم .
آن روز دهم مهر بود .
هنوز مصائب زیادی بود که آغوششان را به سوی ما باز کرده بودند .
« خداوندا ! ما را مدیون خون شهدا نمیران »
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهید محمد جهان آرا , جهان آرا , شهدا , شهيد
زندگينامه سردار گمنام خطه ی غيور خيز آذربايجان ، شهيد حميد باکری
شهيد حميد باكري در پاييز سال ۱۳۳۳ "ه.ش" در شهر اروميه ديده به جهان گشود. در سن دو سالگي مادرش را در يك حادثه تصادف از دست داد و با خانوادهاش پيش عمهاش زندگي كرد و در اصل عمهاش نقش مادر را براي او بازي ميكرد.
در دوران مدرسهاش ساواك برادر بزرگترش را به شهادت رساند. به همين علت از جانب پدر براي فعاليتهاي سياسي محدوديت داشت. بعد از اتمام دوره متوسطه به سربازي رفت و در دوران سربازيش بيشتر با حقايق اطراف آشنا شد و بعد از اتمام سربازي به كمك مهدي و يكي ديگر از دوستانش به دانشگاه راه پيدا كرد.
فعاليتهاي انقلابي و مذهبي خود را گسترده كرد. او براي محكمتر كردن پايههاي اعتقاديش و به سبب مشكلاتي كه در ايران برايش به وجود آمده بود تصميم گرفت از كشور خارج شود، ابتدا به تركيه رفت اما با ديدن وضع آن جا و وضع دانشجويان دانشگاههاي تركيه شروع به مكاتبه با پسر دايياش در آلمان كرد. و بالاخره شهر "آخن" پذيراي حميد شد. بعد از مدتي شنيد كه امام خميني(ره) به پاريس تبعيد شدهاند، لذا پس تصميم گرفت كه بدون واسطه صحبتهاي امام را بشنود. او كم كم شروع به حمل اسلحه كرد و سلاحها را تا مرز ايران و تركيه ميآورد و بقيه به عهده مهدي بود.
حميد براي پيروزي انقلاب به ايران آمد و در تظاهرات مردمي شركت ميكرد تا اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. بعد از پيروزي حميد به عضويت سپاه پاسداران اروميه درآمد و بعد از مدتي به فرمان امام كه مبني بر تشكيل بسيج بود، مسئول بسيج استان شد و همسرش هم مسئول بسيج خواهران.
كمكم اروميه داشت حال و هواي قبل از پيروزي را فراموش ميكرد و همه چيز رنگ و بوي انقلابي گرفته بود.
در يكي از نماز جمعهها حضرت آيتالله خامنهاي فرمان آزادسازي سنندج از دست ضد انقلابيون و دموكراتها را صادر كردند، حميد هم ۱۵۰ نفر از بچههاي سپاه را براي مقابله با ضد انقلابيون به سنندج برد.
سنندج و مهاباد آزاد شد و حال نوبت بازسازي بود، حميد مسئول كميته برنامه جهاد شد و تصميم بر بازسازي داشت. بعد از اينكه جنگ شروع ميشود حميد بودن درجبههها را به فعاليت پشت ترجيح جبهه ميدهد.
اما حضور حميد در همه جا لازم بود چون نيروي فعال و مخلصي بود. در سال ۶۰ خدا "احسان" را به او داد. پس حال علاوه بر مسئوليتهايش بايد معلم خانواده نيز باشد. پس خانواده را همراه خود به اهواز ميبرد. عملياتها شروع ميشود. حميد در عملياتهاي زيادي شركت ميكنند. از جمله : فتحالمبين، بيتالقمدس، رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر چهار، و غيره، اما آخرين عملياتي كه حميد در آن حضور داشت "خيبر" بود. آقا مهدي زنگ زد و حميد را به حضور در جبهه فرمان داد.
حميد هم از خانواده خداحافظي كرد. رفت و حاج مهدي معاونانش را به همه معرفي ميكند. اولي حميد باكري و دومي مرتضي ياغچيان. حميد باكري در حال حفاظت از پل جزيره مجنون از دست عراقيها به شهادت ميرسد و ياغچيان مسئوليت او را به عهده ميگيرد اما چندي بعد او نيز شهيد ميشود اما جزيره مجنون حفظ ميشود.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: شهيد حميد باکری , شهدا , زندگينامه شهدا , شهيد
روز غمانگیز
من یک بار به حال شما گریه کردم و هزار بار به حال خودم، و در این جنگ ناخواسته به اندازه هزار سال بزرگ شدم. من بیش از بیست و پنج سال ندارم ولی جنگ با تمام نکبتی که برای ما دارد، تجربه و پختگی انسان را به طور معجزهآسایی بالا میبرد. آنچه بنده عرض میکنم برای شما افسانه نیست. جنگ برای کسانی افسانه و داستان است که بوی باروت با شامه آنها آشنا نیست.
بوی باروت مردساز است و زخم گلوله در تن انسان بیش از صد نشان و مدال ارزش دارد. اما همه این ارزشها برای رزمندگان اسلام است. زخمی که میتواند شفیع باشد، در روز موعود، زخمی که برای خدا در پوست و گوشت آدم جا باز کرده باشد، نشانه جاودانگی است اما من این سعادت را نداشتم و آنقدر در تنگنا و حسرت بودم که تنها آرزویم تمام شدن جنگ بود یا اسیر شدن به دست نیروهای شما.
من کشور شما را یک کشور اسلامی میدانم و احساس غرور میکنم که بگویم در ایران اسلامی اسیر هستم. احساس غربت نمیکنم اما از اینکه ناخواسته به جنگ شما آمده بودم احساس شرم میکنم. اصلاً دلم نمیخواست در این جنگ کوچکترین آسیبی ببینم و این ننگ را تا ابد برای خودم حفظ کنم و مردنم در جهت تحقق امیال شیطانی و حیوانی شخص صدام حسین باشد. حیات حقی است که خداوند به من عطا فرموده و باید در راه او صرف کنم نه در راه جنگافروزی که بساط شیاطین را میخواهد رونق ببخشد.
متأسفانه من روزهای بسیار سختی را در جبههها گذراندهام. بعضی از این روزها شاهد حوادثی بودهام که هرگز قادر به فراموش کردنشان نیستم و به عنوان یک مسلمان مادامی که زندهام یک گوشه از قلبم در سوگ عزیزان شما افسرده است.
شما شاید نام سرهنگ طالع الدوری را شنیده باشید. او فرمانده لشکر نهم عراق است. من در تیپ ... واحد تانک این لشکر خدمت میکردم و فرمانده یگان تانک بودم. این سرهنگ یکی از مهرههای مزدور و کثیف شخص صدام حسین بود.
او جنایت بیشمار را در ایران مرتکب شده است، به خصوص در اوایل جنگ. خودم ناظر یکی از این جنایات هولناک بودم و دیگری را یک افسر دیگر برایم تعریف کرده است. او از دوستان من است. البته او افسر بسیار خوبی است و دو درجه از من بالاتر است و خوشبختانه او هم اسیر شده و زنده است.
دقیقاً هفتههای اول جنگ بود. چند روستای سوسنگرد ـ ما این شهر را خفاجیه مینامیم ـ توسط واحدهای این لشکر، یعنی لشکر نهم، به فرماندهی سرهنگ طالع الدوری، به اشغال کامل درآمد. در یکی از این روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود هنوز عدهای از سکنه بودند. وقتی به این روستا رسیدیم و مستقر شدیم با سکنه کاری نداشتیم زیرا بسیاری از آنها افراد مسن و از کار افتاده بودند و جوانی در این دهکده نبود.
بیشتر پیرزنها و پیرمردها و تعداد زیادی، بیش از حد معمول، کودک بودند. میدانید که عربها پراولادند. سکنه این روستا بسیار وحشتزده بودند. حضور ما آنها را ترسانده بود. ما بسیار کم احتمال میدادیم که خطری از جانب این سکنه بیچاره تهدیدمان کند و لذا کاری به کارشان نداشتیم.
این وضع تا روزی که سرهنگ طالع الدوری به این روستا نیامده بود برقرار بود. اما روزی که سرهنگ وارد روستا شد و اهالی روستا را دید دستور داد همه آنها در میدان روستا جمع شوند ـ همه، از مرد و زن و کوچک و بزرگ، حتی یک نفر هم غایب نباشد. حدود چهل و پنج نفر از پیرزن و پیرمرد و کودک و حتی مادرانی با طفل شیرخوار در بغل در میدان نیمه ویران جمع شدند. سرهنگ طالع الدوری دستور داد همه آنها همانجا که هستند بنشینند روی زمین، آنها با ترس و لرز نشستند. سرهنگ گفت جمعتر بشوند شدند. چندتایی همدیگر را بغل کرده بودند. پیش خودم فکر کردم سرهنگ میخواهد برای آنها خطابهای بگوید؛ ولی عجب ساده بودم. افراد خودی دور تا دور میدان را خلوت کرده بودند. یک تانک در دهانه ورودی میدان و سرهنگ هم در کنار آن ایستاده بود. میدانید چه شد؟ سرهنگ طالع الدوری فرمان آتش صادر کرد و این جمع روستایی غیرنظامی و بیگناه و بیپناه با تیر مستقیم تانک تکهتکه شدند.
روز غمانگیزی بود و منظرهای وحشتناک گرد و غبار و دود زیادی به هوا بلند شد و تکههای بدن آنها هر کدام به طرفی پرتاب شد و خون میدان سرخ کرد. منظره جان کندن ندتایی از آنها هنوز در نظرم زنده است. آن روز گریه کردم ـ دور از چشم سایر نظامیان. اما میشد کسی را یافت که ناظر این جنایت هولناک تاریخی باشد و احساس سرور کند؛ سرهنگ طالع الدوری که این جنایت یکی از افتخارات اوست. من قبلاً شنیده بودم که برای این سرهنگ، اسیر جنگی معنا و مفهومی ندارد ولی باور نداشتم، تا اینکه دیدم و باور کردم.
خدا لعنت کند او را.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: روز غمانگیز , خاطرات جنگ , دفاع مقدس , جنگ ايران
جنایتی هولناک درسوسنگرد
من جزو اولین سربازان عراقی بودم که پایم به آسفالت خیابانهای سوسنگرد رسید. دو واحد کماندو و پنج تانک اولین نیروهایی بودند که وارد شهر نیمه ویران سوسنگرد شدند و آن فجایع را به بار آوردند که میدانید.
وقتی وارد خیابان اصلی سوسنگرد شدم اولین منظرهای که دیدم تنم لرزید و از خودم نفرت پیدا کردم. خودم را حیوان درندهای میدیدم که به گلهای هجوم برده باشد.
در مدخل شهر بودیم که چند پاسدار از شما را دیدم که برقآسا خودشان را در پس کوچهای مخفی کردند و در برابر ما به مقاومت پرداختند. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک لحظهای قطع نمیشد.
کماندوهای ما وحشیانه به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار میتوانستند میکردند. در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست چپ طفل پنج سالهشان که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. طفل گریه میکرد. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند با نیروهای ما مواجه میشدند یا نفجار خمپارهای آنها را به زمین میچسباند.
وقتی آنها را اینطور مستأصل و بیچاره دیدم، خودم را به آنها رساندم و به مادر که حدود چهل و پنج سال داشت و لباس کاملاً اسلامی پوشیده بود گفتم: من شیعه و اهل کربلا هستم. از من نترسید. به من اعتماد کنید و بگذارید پسر کوچک شما را به یگان بهداری برسانم تا زخمش را مداوا کنند.
اما آنها به من اعتماد نکردند و از من خواستند از آنها دور شوم. سرانجام با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت: لازم نیست عراقیها مار ا معالجه کنند.
اضافه کرد: اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید پس چرا اینطور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟
جوابی نداشتم و نمیدانستم چه باید بگویم ولی دلم میخواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به دشت گناهکار احساس میکردم.
در همین اثنا یک لندکروز فرماندهی وارد خیابان شد. وقتی ما را دید نگه داشت پنج نفر شخصی داخل آن بودند که من آنها را میشناختم. اهل سوسنگرد بودند. برای ما جاسوسی میکردند، همیشه با فرمانده لشگر یا تیپ دیده میشدند. یکی از آنها پایین آمد و تقریباً با زور مادر و دختر و طفل مجروح را سوار لندکروز کردند و از شهر خارج شدند. من به طرف نیروهای خودمان در آن سوی خیابان رفتم. از پنجره خانهای نارنجک پرتاب شد که پنج نفر را زخمی کرد.
در بین ما گروهبان سومی بود به نام عبدالامیر هشام اهل ناصریه او گفت برویم داخل آن خانه به اتفاق داخل کوچه شدیم و رفتیم به آن خانه، در یکی از اتاقها کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود که یک پا نداشت، اتاق در هم ریخته و تاریک بود. در آن لحظات پراضطراب اولین چیزی که در پیرمرد جلب نظر میکرد شال سبزی بود که دور گردن داشت. فکر کردم حتما سید است حدود پنجاه و پنج سال داشت. گروهبان عبدالامیر داخل اتاق شد.
پیرمرد با چشمان پرجذبهای نگاه میکرد من میترسیدم. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و مقابل پیرمرد ایستاد پیرمرد یکریز نگاهش میکرد. گروهبان عبدالامیر کلاشینکف خود آهسته بالا آورد و دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابهجا کرد من پشت گروهبان بودم. احساس کردم که هر دو چشم در چشم هم دوختهاند و دیدم که ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست برای یک لحظه همانطور ماندند و ناگهان پنج یا شش گلوله کلاشینکف عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست و پیرمرد در میان دود باروت از روی صندلی به زمین غلتید و در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و توی خون افتاد.
از ترس لب و دهانم خشک شده بود. بعد از این جنایت به سرعت از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از پاسدارهای شما را روی پشت بام روبروی کوچه دیدم. گروهبان عبدالامیر هم دید و تا خواست به طرف او شلیک کند گلولهای از پاسدار شما روی پیشانی او نشست و مغزش را به در و دیوار و حتی به لباسهای من پاشید و تکههایی از سر او را که مو هم داشت وسط کوچه پخش کرد.
من خودم را روی زمین انداختم و سینهخیز از کوچه خارج و به افراد خودمان ملحق شدم کمی که آرام گرفتم احساس کردم در این چند ساعت دیوانه شدهام و اصلاً حال طبیعی ندارم. هر کجا را که نگاه میکردم جسد بود و خون و دود. شهر هر لحظه ویرانتر میشد.
از همه مهمتر روی دیوارها و در خانهها با عجله نوشته بودند «اما نه ا... ورسوله» و داخل خانههایی که من دیدم قرآن و نهجالبلاغه و کتابهای اسلامی فراوان بود در حالی که صدام میگفت که شما ایرانیها آتشپرستید. پس این همه نشانه از اسلام برای چه بود؟ فهمیدم که فریب خوردهام و به جنگ شیعهها آمدهام در حالی که خودم و شیعه و اهل کربلا هستم ـ کربلایی که رزمندگان شما و امت اسلامی شما شیفته زیارت آنند ـ در همان روز اول ورود به سوسنگرد سربازان و افراد خودمان را دیدم که چگونه اموال مردم سوسنگرد را تاراج میکردند.
گروهبان سوم فاضل سمچ اهل کوت موتورسیکلتی از حیاط خانهای برداشت و فردای آن روز دیوانه شد. او حالت عجیبی پیدا کرده بود. یک ساعت میخندید، یک ساعت گریه میکرد، یک ساعت به سر و روی خود میزد. بعد دیگر نفهمیدم چه بلایی به سرش آمد. گروهبان دوم شهید جبار اهل کربلا طلا برداشت و در خود سوسنگرد کشته شد. گروهبان دوم دیگری طلای زیادی برداشت و آنها را در یک کیسه پلاستیکی ریخت و زیر بلوزش پنهان کرد. وقتی در سرپل ذهاب حمله کردیم اولین نفری که از ما کشته شد او بود.
گروهبان یکم دیگری به نام کریم فاضل اهل دیوانیه قبل از حمله به من گفته بود: شنیدهام سوسنگرد زنان و دختران زیبایی دارد. اگر داخل شهر شدیم اولین کاری که میتوانیم بکنیم... .
خدا شاهد است که به او گفتم: اگر تو این کار را بکنی کشته میشوی.
او را از این کار منع کردم. بعد از دو روز من از سوسنگرد فرار کردم و به خانه آمدم و چهار ماه فراری بودم. دیگر نمیدانم چه اتفاقی در آنجا افتاد ولی شنیدم به عدهای از زنان و دختران سوسنگردی تجاوز کرده و بیشتر آنها را کشتهاند.
راوی: یکی از اسرای عراقی
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام
اعدام شیرزن ایرانی
خودروهای نظامی و غیر نظامی، در حال انتقال افراد به سوی جبهه بودند. جنگ تحمیلشده به ایران را حزب بعث در بوق تبلیغاتی خود، جبهه شرف مینامید. همه در مسیرهای تعیینشده برده میشدند و در مسلک صدامی هیچ کس حق سؤال کردن نداشت. چه بسا سرنوشتی همچون کسانی که ماشینهای زباله حمل میکنند و به نزدیکی بغداد جدید برده میشوند، داشته باشیم!
مردم بغداد، بیخبر، مشغول خوردن و نوشیدن بودند و هزاران جنازه توسط خودروهای مخصوص حمل در کاظمین طواف داده میشد و مردم از آنچه میگذشت، بیخبر بودند. من به عنوان یکی از افسران اطلاعاتی استخبارات عراق، به جاهای مختلف سرمیزدم. اوایل جنگ بود و صدام با منطق زور خط و نشان میکشید و میگفت: اگر ایرانیها حقوق ما را محترم نشمارند، به زودی بمبهای شیمیایی را به کار میبرم!
هواپیماهای ما هر چند مدت یک بار، به عمق خاک ایران تجاوز کرده، مناطقی را بمباران میکردند. ایرانیها نیز در پاسخ حملات هوایی ما، جنگنده بمبافکنهای خود را به عمق عراق میفرستادند و با کمال شهامت، تنها مواضع نظامی را هدف قرار میدادند و به منازل و مناطق مسکونی و مزارع حمله نمیکردند؛ در حالی که خلبانان ما اغلب برای بمباران مناطق مسکونی و بازارها و مزارع، به خاک ایران تجاوز میکردند. من هر بار که با خلبانان عراقی دیدار و گفتگو میکردم، در این مورد با صراحت اقرار میکردند و حتی میگفتند: (جناب رئیس جمهور، بمباران مناطق و بازارها را مورد تأکید قرار میدهد و در حضور فرمانده نیروی هوایی گفته است که بمبهای آتشزا را به کار ببرید.)
برای یک مأموریت اطلاعاتی عازم جبهههای جنوب شدم. سرهنگ ستاد (مضرالخزرجی) نیز همراهم بود. ما مأموریت داشتیم که اوضاع جبهههای ایران را بررسی و گزارش لازم را تهیه کنیم. در آن موقع، ما قسمتی از خاک ایران، از جمله خرمشهر را در اشغال خود داشتیم و شهر آبادان در محاصره ما بود. نیروهای ما در منطقه کاملاً تقویت و پشتیبانی میشدند و در پشت آنان، پستهای امنیت برای جلوگیری از فرار نیروها مستقر بود.
وقتی سرهنگ ستاد (حمدالحمود) فرمانده لشگر سوم را ملاقات کردم، در طی صحبتهایش گفت: (تعداد زیادی از مردم غیرنظامی ایران، در منطقه دستگیر شدند و به علت مخالفت آنان با اشغال شهرشان همه را اعدام و با خانوادههایشان در زیر خاک دفن کردیم. بنابراین در هنگام ورود ما به خاک ایران، مردم غیرنظامی، در انتخاب یکی از دو راه قبول سلطه ما یا اعدام مختار بودند.) سرهنگ ستاد (ساجت) فرمانده تیپ سی و سه نیروهای مخصوص به من گفت: (تیپ ما بیش از سی خانوار ایرانی را که مخالف اشغال شهرشان بودند، اعدام دستهجمعی کرد!)
مسافتهای طولانی جبهه را طی میکردم و مواضع دفاعی و استحکامات ایجاد شده را نظاره میکردم. خزانه عراق برای مخارج جبهه جنوب کاملاً باز بود؛ زیرا به اعتقاد صدام، جنگ بیش از دو ماه طول نمیکشید و به همین دلیل، ساختمان فرمانداری عراق در شهرهای اشغالشده، در حال ساخته شدن بود و نقشه خیابانها و کوچهها و نصب فوارهها در دست تهیه بود. مقر لشکر ششم، به صورت ساختمان کامل ساخته شده بود و در هویزه نیز قصد ماندن داشتیم. به همین خاطر، دست به انجام چنین کارهایی زده بودیم.
فرمانده لشکر ششم، در مقری که ساخته بود، شبها مشغول ظلم و فساد و عیاشی بود. خانوادهها و جوانان را به آنجا میآوردند، محاکمه میکردند و سپس رد اتاقهای دربسته آنان را میکشتند. در یکی از روزها به صورتی که مطلع نشوند، مأموران و دستگیرشدگان را تعقیب کردم و دیدم که گروهی از نوجوانان را به سوی قتلگاه میبرند. مسئول استخبارات که آنان را محاکمه میکرد، در پشت میزش نشسته بود و به او گفتند: گروهی از افراد خمینی را آوردهایم.
وی با یک اشاره گفت: طبق ضابطه معمول اقدام کنید.
بلافاصله آنان را به اتاق شکنجه بردند و با وسایل مختلف شکنجه، مخصوصاً سیمهای برق و شوکهای الکتریکی، آنان را عذاب داده، کشتند. این جنایات را با چشم خودم در مقر لشکر ششم و لشکر یازدهم دیدم.
قسمتی از روستاهای کنار رود کارون، محل استقرار یک لشکر کامل بود و ظاهراً مردم بومی آن، جانب ارتش ما بودند؛ لذا تأمین مواد غذایی و موارد مورد نیازشان، به عهده ارتش عراق بود. کدخدای روستا را خواستم و نظرش را در مورد اشغال خاک وطنشان پرسیدم. پاسخ داد: ما به یک حکومت از قومیت خودمان نیازمندیم!
به نظر میرسید که این شخص دروغ میگوید و میخواهد ما را بفریبد؛ زیرا گزارشهایی به دستمان رسیده بود که او شبها مخفیانه به خارج از روستا میرود. از او پرسیدم: آیا صدام را دوست داری؟
پاسخ داد: آیا شخصی پیدا میشود که از صدام بدش بیاید؟ سؤالات زیادی از او کردم و در نهایت او را به بازداشت محکوم کرده، به مقر لشکر سوم بردم. افسر اطلاعات لشکر و فرمانده لشکر سوم ـ سرهنگ حمدالحمود ـ در قرارگاه عملیات در مقر لشکر بودند. نزد آنان رفتیم. فمرانده لشکر، سیلی محکمی به صورت کدخدا زد و گفت: تو خیانتکاری!. و بلافاصله سیم برق را به بدن او وصل کرد.
مرد بیچاره با فریادهای گوشخراش، تن به اعتراف داد و گفت که با بسیجیها جلساتی در منزل شیخ قادر محمدی داشته است. همچنین به ارسال گزارش اوضاع جبهه عراقیها به نیروهای ایرانی توسط گروهی از زنان مسلمان ایرانی اعتراف کرد و پس از گرفتن اعترافات، همانجا اعدام شد. اعمال وحشیانه سرهنگ حمدالحمود مرا شگفتزده کرد. این شکنجهها، از یک فرمانده لشکر واقعاً بعید بود؛ ولی خودش میگفت: میخواهم شخص ممتاز و منحصر به فردی در مقابل جناب صدام حسین باشم!
دومین متهم، خانم بیست و هفت ساله اهوازی فاطمه خزرجی ـ مادر چهار کودک خردسال بود ـ در اعترافات خود گفت: من زن مسلمان هستم و به یک کشور اسلامی وابستهام. ما با اماممان حضرت امام خمینی بیعت کردهایم تا از کشور اسلامی خودمان دفاع کنیم و تجاوز ارتش عراق به سرزمینم را محکوم میکنم. هنگام تجاوز ارتش عراق به ایران، از کارهایی که میتوانستم برای دفاع از میهنم انجام دهم، کوتاهی نکردم. گزارشها و اطلاعات در مورد ارتش عراق را به رزمندگان اسلام رساندم، اسامی فرماندهان و افسران و تعداد نیروهای عراقی را گزارش کردم، مقداری مواد منفجره به داخل شهر آوردم و به دست برادران رزمندهای که در شهر بودند، رساندم تا پلهای ارتباطی ارتش عراق را منفجر کنند و از نقاط تجمع نیروهایتان عکسبرداری کردم و فیلم آن را به رزمندگان اسلام رساندم.
از کارهای دیگرم پخش عکسهای حضرت امام خمینی و اعلامیههایی علیه تجاوز ارتش عراق به میهنم بود؛ همچنین گروههایی از دختران جوان دانشآموز تشکیل دادم و ساختن کوکتل مولوتوف را به آنان آموزش دادم و سعی کردم سطح آگاهیهای زنان روستایی را بالا ببرم.
او با شجاعت تمام به اعمال خود افتخار میکرد. فعالیتهای آن زن بسیار شگفت و عظیم بود؛ به طوری که فرمانده سپاه سوم عراق دچار حیرت و اضطراب و نگرانی شده بود. سرانجام او را به اداره اطلاعات و استخبارات بغداد فرستادم و تا امروز از سرنوشت او اطلاع دقیقی ندارم؛ ولی بنا به گفته همکارم سرهنگ ستاد عبدالستار الطیار این زن به همکاری با سازمان اطلاعات و استخبارات عراقی تن در نداد و به همین دلیل، او را در یکی از زندانهای مخصوص سازمان اطلاعات حکومت بعثی که در نزدیکی میدان پرواز بغداد قرار دارد، به شهادت رساندند.
برچسبها: اعدام شيرزن ايراني , دفاع مقدس , غير نظامي , جبهه
خاطرات رافدین
در هنگ دوم تیپ 82 پیاده، پیک بودم و علاوه بر داشتن یک موتور سیکلت، مسلح به کلاشینکف و یک سلاح کمری 9 میلیمتری نیز بودم. در حمله به مهران شرکت داشتم. تیپ 82 به جای تیپ صد و یک، به مدت یک ماه در آن منطقه حضور یافته بود. در آنجا حدود شصت نفر از افراد، زیر گلوله باران شدید توپخانه ایران کشته شدند.
دهم ژانویه 1987، تیپ ما مأمور حمله به شلمچه شد. من و دوستم قرار گذاشته بودیم که از یکدیگر جدا نشویم و در صورتی که یکی از ما مجروح بشویم، آن دیگری او را به عقب انتقال بدهد. من از آنجا رزمندگان ایرانی را میدیدم که به طرف دروازههای شهر بصره پیش میرفتند. دستور حمله به سوی ایرانیها صادر شد. ایرانیها به سختی مقاومت ورزیدند تا اینکه تیپ ما را به همراه سایر تیپها به عقب راندند. فقط از تیپ ما در این عملیات، دویست و پنجاه نفر کشته و زخمی شدند.
یک ساعت و نیم بعد، ارتش عراق با سر و سامان دادن به دوازده تیپ دیگر، توانست به منطقه از دست داده یورش برده، جای پایی برای خود به دست آورد. دوستم علی، در این حمله، از ناحیه ساق و کتف ترکش خورد. من او را به پشت گرفته، طبق قرار قبلی به عقب منتقل کردم. در آنجا به نیروهای گروه اعدام که در سرتاسر منطقه پخش شده بودند، برخورد کردیم. آنها دنبال فراری میگشتند تا جوخههای اعدام هرگز از فعالیت و تب و تاب نیفتد.
دومین روز، ایرانیها با پشتیبانی هوایی و توپخانه به ما حمله کردند و توانستند اولین خاکریزها را از دست نیروهای ما خارج کنند. در این حمله نیز بسیاری از افراد تیپ ما کشته شدند. من در کشتار دوم نیروهای تیپ خودمان صحنههایی دیدم که هرگز فراموش کردنشان برایم میسر نیست. در همان لحظات پیشروی ایران دیدم گلوله توپی در میان کانالی فرود آمد که دو سرباز در میان آن قرار داشتند. ناگهان سر یکی از آن دو قطع شده، به آسمان پرتاب شد؛ دیگری نیز از روی زمین بلند شد و مانند مجانین با تمام توانش فریاد میزد!...
فرمانده لشکر، فرماندهان هنگها را تهدید کرد که اگر خط از دست رفته را پس نگیرند، در جا اعدامشان خواهد کرد. ترس از مرگ ناخواسته، فرماندهان هنگها را به چاره انداخت و ما باز مجبور بودیم به سوی باتلاق مرگ روانه شویم. درگیری بسیار سختی روی داد که واقعاض از شرحش ناتوانم. در راه، با اسجاد بسیاری از سربازان و ارتشیان عراق برخورد کردیم. تانکها و نفربرهای سوخته و از کار افتاده نیز در جای جای میدان درگیری، مانع حرکت ما بودند. به هر جانکندنی که بود، تیپ ما موفق شد مواضع از دست رفته را بازپس بگیرد.
روز بعد، تیپهای 39 و 62، به همراه چهار تیپ از نیروهای گارد ریاست جمهوری و کماندوهای سپاه ششم، نیروهای حطین و تیپ 66 نیروهای مخصوص، به منطقه شلمچه اعزام شدند. سومین روز که هجدهم ژانویه بود، نیروهای ایران با حمله وسیع دیگری به منطقه دریاچه «ماهی» و نهر «جاسم» موفق شدند پیشروی خود را به طرف خط دوم که متأسفانه در اختیار تیپ ما بود، ادامه دهند. من در همین عملیات به هنگامی که با موتورسیکلت وظیفه پیام رسانی خود را در منطقه انجام میدادم، مورد اصابت تیری قرار گرفتم. تیر به پایم نشست؛ اما از موتور پایین نیامده، به حرکت خود ادامه دادم، تا اینکه به دریاچه رسیدم. چارهای جز شنا نداشتم.
رزمندگان اسلام که مرا از دور دیده بودند، به طرفم تیراندازی کردند. به هر زحمتی بود، به زیر آب رفتم و با چنگ زدن به قطعات چوب و مانند آن، توانستم خود را به آن سوی دریاچه برسانم. به محض رسیدن به خیابان اصلی، به طرف مقر یکی از تیپها حرکت کردم. هنوز از پایم خون میآمد. به در مقر که رسیدم، چشمم به یک موتور افتاد. آن را سوار شده، به طرف درمانگاه صحرایی شماره پنجاه و هفت حرکت کردم. پس از رسیدن به درمانگاه، به بیمارستان منتقل شدم و با بیست روز مرخصی، توانستم روزهای خوب و زیادی را در کنار خانوادهام بگذرانم.
بعد از بازیافتن سلامت کامل به جبهه برگشتم. در بازگشت، به همراه پنج نفر از سربازان مأموریت یافتیم به قلب نیروهای ایرانی نفوذ کرده، اطلاعاتی به مقر تیپ ارسال کنیم. در حین مأموریت، ناگهان از پشت سر مورد حمله رزمندگان ایرانی قرار گرفتیم. هر چه توسط بیسیم از نیروهای خودی درخواست یک جوخه اضطراری برای کمک فرستادیم، پاسخی نیامد. حلقه محاصره هر لحظه تنگتر میشد.
ناگهان به ذهن «مأمون» ـ یکی از همراهانم ـ رسید که ما ایرانیها را از سمت چپ سرگرم کنیم تا دوستانمان بتوانند از سمت راست فرار کنند. با انجام این ترفند، توانستیم به مقصود برسیم؛ اما خودمان هنوز در حلقه محاصره مانده بودیم. عاقبت، آهسته آهسته به سوی «ماوت» عقبنشینی کردیم. این بود که توانستیم خود را از حلقه محاصره برهانیم. چهار ساعت راهپیمایی کردیم تا اینکه به یک غار رسیدیم. شب را در همان غار به صبح رساندیم. خوشبختانه خدا با ما بود که توانستیم چند قوطی کنسرو در آنجا پیدا کنیم. با آنها رفع گرسنگی کردیم. روز بعد، از غار بیرون آمده، به طرف پلی که در منطقه بود، حرکت کردیم. هنوز پایمان به سر پل نرسیده بود که خمپارهای در کنارمان به زمین نشست و ترکشی به دست راست و کتف من اصابت کرد. باز مجبور شدیم به همان غار برگردیم.
ایرانیها در آن سوی پل بر ما مسلط بودند و گویا شانس فرار نداشتیم. خون زیادی از من میرفت. هیزم جمع کردیم و دوستم نیز از اطراف و اکناف مقداری آب آورد. سپس آب را گرم کرده، زخمها را شسته، روی آنها را با گاز استریل بستیم؛ اما باز خونریزی بند نیامد. به دوستم گفتم اگر قرار باشد خون دستم به همین ترتیب بیرون بزند، زنده نخواهم ماند و باید همین الآن حرکت کنیم. او میگفت هیچ راه فراری نیست. نظر من این بود که باید از همان راهی که آمدهایم، عقبنشینی کنیم.
راه افتادیم و راه آمده را برگشتیم. چند ساعت بعد، به یک میدان مین برخوردیم. دوستم آهسته در جلو حرکت میکرد و من پشت سرش بودم که ناگهان در اثر لغزش پایش روی مین، همان پا را درجا از دست داد. من با حال زاری که خودم داشتم، نمیتوانستم او را حمل کنم.
بنابراین چارهای نداشتم جز اینکه او را رها کرده، به حرکت شبانه خود آنقدر ادامه بدهم تا به پناهگاهی برسم. چنین نیز شد و پس از رسیدن به یکی از گروهان ها، خود را نجات دادم.
به خانه که رسیدم، همه با نگرانی و ناراحتی به من نگاه میکردند. پدرم از من خواست که دیگر به جبهه برنگردم و سرنوشتم را به دست تقدیر بسپارم؛ یعنی هر چه میخواهد بشود، بگذار بشود! اما چارهای جز برگشتن نبود. برگشتم و باز آن صحنههای دلخراش را به چشم دیدم.
چند نفر از دوستانم جلوی سنگر نشسته بودند. ناگهان گلوله توپی در کنارشان به زمین خورد و سر یکی از آنها از بدن جدا شده، در آسمان به پرواز درآمد. هنگامی که سر بیبدن او فرود میآمد، بر سر دوست بغل دستیاش خورد و آنر ا شکست!! دوستی دیگر نیز تمام روده و معدهاش بیرون ریخته بود.
یک روز که برای آوردن دفترچه رمز بیسیمچیها، به مقر لشکر میرفتم، سگی را دیدم که از پوزهاش خون یکی از کشتهشدگان عراقی میریخت. در بازگشت از همین مقر بود که پس از چند ساعت، رزمندگان اسلام به ما حمله کردند و من و «موسی» پا به فرار گذاشتیم.
سه بسیجی به طرف ما میآمدند که دو نفرشان روی مین رفتند و شهید شدند و نفر سوم که مجروح شده بود، دست از تعقیب ما برداشت و به عقب برگشت. موسی زخمی شده بود. من او را به پشت گرفته، با زحمت، راه یک قله را در پیش گرفتیم. بالای قله که رسیدم، از چهار طرف به سمت ما تیراندازی شد. موسی دوباره زخمی شد؛ تیری به پشت او نشست. ساق پای راست و دست راست من نیز خراش برداشت. موسی حسابی ترسیده بود و دائم از من میخواست او را ترک نکنم. من به او اطمینان دادم که تا دم مرگ همدمش خواهم بود. او را به پشت خود بسته، راه را برای رسیدن به قله ادامه دادم. با هزاران زحمت، نفس نفس زنان به قله رسیدم. ناگهان از شدت خستگی بیهوش افتادم. گویا در همان موقع، از بالا مانند توپی به پایین سقوط کرده بودم. موسای بیچاره هم که به پشتم بسته بودم، با من سقوط کرده بود و در اثر برخورد با یک صخره متوقف شده بودیم. در این برخورد، موسی از من جدا شده و به سختی با صخره برخورد کرده بود. سینهخیز که به کنارش رفتم، هنوز زنده بود.
برخاستم و به چپ و راستم نگاه کردم. از دور، علم و بیرق گروهانی را دیدم. به موسی گفتم من خود را به آن گروهان رسانده، تو را نجات خواهم داد. طفلک آنقدر ترسیده بود که التماس میکرد هرگز از او جدا نشوم. فکر میکرد میخواهم او را تنها بگذارم. آنقدر برایش حرف زدم و دلداریاش دادم تا رضایتش را برای رفتنم به دست آوردم.
به هر جانکندنی بود، خودم را به نزدیکی گروهان رساندم. پس از معرفی خود به یکی از نگهبانها، همراهم آمد و عاقبت موسی هم از معرکه نجات یافت.
پس از سه روز بستری در بیمارستان، با یک مرخصی پانزده روزه به آغوش خانوادهام بازگشتم. روز نهم مرخصی، در منزل آرمیده بودم که با شنیدن فریاد و نالههای سوگوارانه به خیابان آمدم. خانوادهای در حال مشایعت جنازههای دو فزندشان بودند که با پرچم عراق پوشیده شده بود. این دو برادر، در جبهههای جنگ کشته شده بودند. برادر سوم نیز هنوز مفقود بود و خبری از او نداشتند. پدر آنها به محض روبهرو شدن با این صحنه سکته کرد و از پا درآمد.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام
گذشتههای سپریشده
چهاردهم آگوست 1984، راهی اداره نظاموظیفه «رصافه» شدم. به محض ورودم، از افسران اداره شنیدم که آموزش، اول ژانویه 1985 آغاز خواهد شد.
آخرین ماههای سال نیز به زودی سپری شدند. روز خداحافظی، برایم روز سخت و سنگینی بود. شاید نتوانم آن روز را شرح دهم؛ اما میدانم نگاه گریان مادرم، پایان دوران شاد و کودکانهام را اعلام میکرد.
من تنها پسر و آخرین و کوچکترین فرزند خانواده بودم و این از نگاه دیگر اعضای خانواده، به چشم دیگری دیده میشد؛ نگاهی که خاتمه یک نسل را اعلام میکرد.
من تنها و آخرین و کوچکترین فرزند خانواده بودم و این از نگاه دیگر اعضای خانواده، به چشم دیگری دیده میشد؛ نگاهی که خاتمه یک نسل را اعلام میکرد.
پایان دسامبر آن سال، سوز سردی میآمد و بغداد، در هجوم این سرمای ناهنگام به خود پیچیده بود. مجبور شدم علیرغم گذشته، صبح خیلی زود، راهی مرکز آموزشی «منصوریه» در استان دیالی، منطقه «شهربان» بشوم.
شهربان، منطقهای سرسبز و انباشته از درختهای بلندقامت بود. درختها در دوطرف جاده و بلند شهر، منظرهای زیبا داشتند. هنوز سایه لطیف آنها بر سر جاده را از یاد نبردهام. اتومبیلی که در آن نشسته بودم، به سرعت از زیر سایه مهربان درختها میگذشت. به نظرم چنین آمد که درختها از ناله آزاردهنده ماشین فرار میکنند.
زندگی در مرکز آموزش، سخت و طاقتفرسا بود. بدون اغراق بگویم که خود را در برابر گرگهای درنده، بیپناه یافتم. هدف این مرکز، مثل مراکز دیگر، تربیت نیروهای نظامی مطیع و سر به راه برای خدمت در جنایات رژیم بعث بود.
در دوره آموزشی، به همراه دوستان و همقطاران، شدیدترین مراحل آموزش را در زمستان و تابستان از سر گذراندم و آنقدر در این دورهها با سختی و درد و رنج مأنوس شده بودم که احساس میکردم جز برای عذاب و رنج آفریده نشدهام. به هر صورتی که بود، پنج ماه آموزش را با شرکت در ردههای جوخه، گروهان، هنگ و مراحل برتر پیشروی، حمله، دفاع و عقبنشینی پشت سر گذاشتیم.
پس از اتمام دوره فوق، سه ماه دیگر را برای آشنایی با تانک، در مرکز آموزشی «صویره» تحمل کردم. پس از عذاب کشنده این آموزشها، از آنجا که قد و قامت متناسبی داشتم، به گروهان کماندویی تیپ 425 در منطقه مندلی اعزام شدم. این گروهان، مهمترین وظیفهاش تسلط بر کوههای «حمرین» بود.
مدتی بعد، در اول جولای 1986، به منطقه مهران رفتیم. هرچند که در آغاز این نقل و انتقال، فرماندهان از بیان واقعیت خودداری کردند، اما از آنجا که سربازان عراقی، ذاتاً کنجکاو هستند، چیزی نگذشت که فهمیدیم علت انتقال به مهران ـ بنا به اخبار «گروه دوم» ـ حمله رزمندگان اسلام است.
مهران با توجه به موقعیت استراتژیک خود میتوانست شهر کوت عراق را در تیررس رزمندگان اسلام قرار دهد. همین اهمیت، فرماندهان عراقی را بر آن داشته بود تا به هر قیمتی که شده مهران را از دست ارتش اسلام خارج کنند.
شب بود که به منطقه مهران رسیدیم. ترکشهای سرخ و تیرهای بنفش، سینه آسمان را نشانه میرفتند و رعشه بر اندام ما میانداختند. تیپ تصمیم گرفته بود که با همین افراد خودباخته، در حمله شرکت کند و سرانجام نیز همین کار را کرد؛ اما چندی نگذشت که دست از پا درازتر، تن به شکست داده، عقبنشینی کرد. از آنجا هم یکراست به طرف مندلی رهسپار شدیم.
روز بازگشت از جبهه مهران، روز تلخی بود. از یک طرف، در کوره گداخته خورشید میسوختیم و گرد و خاک حاصل از حمل و نقل خودروها و انفجارهای پی در پی، و عرقسوز شدن بدنها رنجمان میداد و از طرف دیگر شکست، کام همه افراد ـ از سرباز صفر گرفته تا فرمانده ـ را تلخ کرده بود.
مندلی با یک خط مستقیم به بغداد میرسید. از آنجا که در برد توپخانه ایران قرار داشتیم، بعید نبود که مندلی هم با یک حمله هماهنگ و سریع سقوط کند؛ اما رژیم بعث که به اهمیت موضوع پی برده بود، ترجیح داد مندلی، مملو از نیروهای نظامی باشد. برای همین، ما هم به صف نظامیان آن شهر اضافه شدیم. البته در آن زمان، ایران نقشه خاصی روی مندلی نداشت؛ اما فرماندهان عراقی قصد داشتند چند تپه اطراف مندلی را که ممکن بود از نظر نظامی برای تسلط ایران بر مندلی حائز اهمیت باشد، تصرف کنند.
حمله، صبح بیست و دوم جولای به سوی تپه شهدا آغاز شد. همان روز اول، تپه را تصرف کردیم. روز دوم قرار بود از طریقی پاسگاه صلاحالدین، تپهای را که بر آبگیر سومار ـ صحرای حران ـ مسلط بود، تصرف کنیم. اما برای عراق، مهمترین ارتفاع آنجا، تپه «سانویه» محسوب میشد که با یال کشیدهاش، از سایر ارتفاعات پیرامون خود بارزتر بود. اگر این تپه فتح میشد، در حقیقت، تسلط ایران بر منطقه منتفی بود. ارتش عراق با حساب و کتاب فراوان، نیروی زیادی را برای همین کار جمع کرده بود.
ساعت پنج صبح روز 28 آگوست، شیپور حمله را نواختند. علیرغم حمایت آتش پرحجم، حین حرکت ما به سوی هدف، خسارتهای فراوانی را تحمل کردیم! و بعد از چند دقیقه، به طور ناگهانی و غیرمنتظره، به هدف رسیدیم. بعد از استقرار در مواضع، ضدحمله رزمندگان اسلام شروع شد و جنگ بسیار شدیدی بین ما و آنها درگرفت. عاقبت این درگیری، به پیروزی رزمندگان اسلامی منتهی شد. در نهایت، ناچار به عقبنشینی شدیم. کشتهها و مجروحان ما در منطقه ماندند، تا خوراک پرندگان و حیوانات وحشی شوند!
سر فرماندهی عراق که میدانست تسلط ایرانیها بر تپه سانویه تا چه حد میتواند برایش گران تمام شود، تیپ ما را با اعزام متولدان 67 میلادی تکمیل کرد. پس از انجام چند مانور که همراه نیروها و تجهیزات زرهی و تانکها انجام دادیم، چگونگی هلیبرن نیز به ما آموزش داده شد.تاریخ بیست و دوم می، به عنوان روز حمله معین شد. در این حمله، نیروهای ما توانستند جای پایی به عمق سه کیلومتر در منطقه ایجاد کرده، مواضعی را که از دست داده بودند، پس بگیرند.
در سال پایانی جنگ، ارتش عراق موفق شد با آرایش چند تیپ پیاده و زرهی ـ که به طور کامل عبارت بودند از تیپ 425 پیاده، تیپهای 5، 6 و 7 گارد ریاست جمهوری، تیپ ده زرهی و گردان تانک خالد بن ولید ـ و حضور داوطلبانه نیروهای منافق و ضد ایرانی، و پشتیبانی آتش پرحجم و توپخانه، از جبهه میانی، به طرف مرزهای ایران حمله کند. این حمله با توجه به حضور چند تیپ نامبرده و منافقین میتوانست خیلی زود به پیروزیهای درخشانی بینجامد؛ اما علیرغم شدت عمل عراق، ایرانیها خیلی جدی و محکم به دفاع پرداختند و اجازه ایجاد حتی یک جای پای کوچک هم به فرماندهان عراقی ندادند. سنبه پرزور عراق و گستردگی میدان حمله، سرانجام فرماندهان عراقی را به این نتیجه رساند که با استفاده از راههای نفوذی ناپیدایی، به داخل نیروها رخنه کنند. سرانجام با همین روش بود که توانستند خاکریز اول رزمنگان را شکافته، با تصرف خاکریزهای دوم و سوم نیز به طرف عقبه و سومار یورش ببرند.
من در این حمله، جزءتیپ 425 پیاده بودم. دو روز در اسلامآباد ماندیم. ایرانیها خیلی زود به مواضع ما حمله کرده، توانستند با استفاده از نیروی زرهی و پیاده، در یک نبرد بیامان، بسیاری از نیروهای ما را کشته، با از کار انداختن تانکها و ادوات زرهی و توپخانه، ما را تا منطقه سانویه عقب رانده، تعقیب کنند! ده روز تمام در این منطقه زیر آتش توپخانه ایرانی بودیم و بسیاری از ساز و برگها و افراد خود را از دست دادیم.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات جنگ , دفاع مقدس , جنگ ايران , خاطرات افسران