عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس



جنایتی هولناک درسوسنگرد ( محمد يعقوبي )



جنایتی هولناک درسوسنگرد


من جزو اولین سربازان عراقی بودم که پایم به آسفالت خیابانهای سوسنگرد رسید. دو واحد کماندو و پنج تانک اولین نیروهایی بودند که وارد شهر نیمه ویران سوسنگرد شدند و آن فجایع را به بار آوردند که می‌دانید.


وقتی وارد خیابان اصلی سوسنگرد شدم اولین منظره‌ای که دیدم تنم لرزید و از خودم نفرت پیدا کردم. خودم را حیوان درنده‌ای می‌دیدم که به گله‌ای هجوم برده باشد.


در مدخل شهر بودیم که چند پاسدار از شما را دیدم که برق‌آسا خودشان را در پس کوچه‌ای مخفی کردند و در برابر ما به مقاومت پرداختند. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک لحظه‌ای قطع نمی‌شد.

کماندوهای ما وحشیانه به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار می‌توانستند می‌کردند. در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست چپ طفل پنج‌ ساله‌شان که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. طفل گریه می‌کرد. مادر و دختر به هر طرف که می‌دویدند با نیروهای ما مواجه می‌شدند یا نفجار خمپاره‌ای آنها را به زمین می‌چسباند.


وقتی آنها را این‌طور مستأصل و بیچاره دیدم، خودم را به آنها رساندم و به مادر که حدود چهل و پنج سال داشت و لباس کاملاً اسلامی پوشیده بود گفتم: من شیعه و اهل کربلا هستم. از من نترسید. به من اعتماد کنید و بگذارید پسر کوچک شما را به یگان بهداری برسانم تا زخمش را مداوا کنند.
اما آنها به من اعتماد نکردند و از من خواستند از آنها دور شوم. سرانجام با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت: لازم نیست عراقی‌ها مار ا معالجه کنند.

اضافه کرد: اگر شما می‌خواستید ما را معالجه کنید پس چرا این‌طور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟

جوابی نداشتم و نمی‌دانستم چه باید بگویم ولی دلم می‌خواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به دشت گناهکار احساس می‌کردم.


در همین اثنا یک لندکروز فرماندهی وارد خیابان شد. وقتی ما را دید نگه داشت پنج نفر شخصی داخل آن بودند که من آنها را می‌شناختم. اهل سوسنگرد بودند. برای ما جاسوسی می‌کردند، همیشه با فرمانده لشگر یا تیپ دیده می‌شدند. یکی از آنها پایین آمد و تقریباً با زور مادر و دختر و طفل مجروح را سوار لندکروز کردند و از شهر خارج شدند. من به طرف نیروهای خودمان در آن سوی خیابان رفتم. از پنجره خانه‌ای نارنجک پرتاب شد که پنج نفر را زخمی کرد.

در بین ما گروهبان سومی بود به نام عبدالامیر هشام اهل ناصریه او گفت برویم داخل آن خانه به اتفاق داخل کوچه شدیم و رفتیم به آن خانه، در یکی از اتاق‌ها کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود که یک پا نداشت، اتاق در هم ریخته و تاریک بود. در آن لحظات پراضطراب اولین چیزی که در پیرمرد جلب نظر می‌کرد شال سبزی بود که دور گردن داشت. فکر کردم حتما سید است حدود پنجاه و پنج سال داشت. گروهبان عبدالامیر داخل اتاق شد.

پیرمرد با چشمان پرجذبه‌ای نگاه می‌کرد من می‌ترسیدم. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و مقابل پیرمرد ایستاد پیرمرد یکریز نگاهش می‌کرد. گروهبان عبدالامیر کلاشینکف خود آهسته بالا آورد و دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابه‌جا کرد من پشت گروهبان بودم. احساس کردم که هر دو چشم در چشم هم دوخته‌اند و دیدم که ذره‌ای ترس و واهمه در پیرمرد نیست برای یک لحظه همان‌طور ماندند و ناگهان پنج‌ یا شش گلوله کلاشینکف عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست و پیرمرد در میان دود باروت از روی صندلی به زمین غلتید و در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و توی خون افتاد.

از ترس لب و دهانم خشک شده بود. بعد از این جنایت به سرعت از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از پاسدارهای شما را روی پشت بام روبروی کوچه دیدم. گروهبان عبدالامیر هم دید و تا خواست به طرف او شلیک کند گلوله‌ای از پاسدار شما روی پیشانی او نشست و مغزش را به در و دیوار و حتی به لباس‌های من پاشید و تکه‌هایی از سر او را که مو هم داشت وسط کوچه پخش کرد.

من خودم را روی زمین انداختم و سینه‌خیز از کوچه خارج و به افراد خودمان ملحق شدم کمی که آرام گرفتم احساس کردم در این چند ساعت دیوانه شده‌ام و اصلاً حال طبیعی ندارم. هر کجا را که نگاه می‌کردم جسد بود و خون و دود. شهر هر لحظه ویران‌تر می‌شد.

از همه مهم‌تر روی دیوارها و در خانه‌ها با عجله نوشته بودند «اما نه ا... ورسوله» و داخل خانه‌هایی که من دیدم قرآن و نهج‌البلاغه و کتاب‌های اسلامی فراوان بود در حالی که صدام می‌گفت که شما ایرانی‌ها آتش‌پرستید. پس این همه نشانه از اسلام برای چه بود؟ فهمیدم که فریب خورده‌ام و به جنگ شیعه‌ها آمده‌ام در حالی که خودم و شیعه و اهل کربلا هستم ـ کربلایی که رزمندگان شما و امت اسلامی شما شیفته زیارت آنند ـ در همان روز اول ورود به سوسنگرد سربازان و افراد خودمان را دیدم که چگونه اموال مردم سوسنگرد را تاراج می‌کردند.

گروهبان سوم فاضل سمچ اهل کوت موتورسیکلتی از حیاط خانه‌ای برداشت و فردای آن روز دیوانه شد. او حالت عجیبی پیدا کرده بود. یک ساعت می‌خندید، یک ساعت گریه می‌کرد، یک ساعت به سر و روی خود می‌زد. بعد دیگر نفهمیدم چه بلایی به سرش آمد. گروهبان دوم شهید جبار اهل کربلا طلا برداشت و در خود سوسنگرد کشته شد. گروهبان دوم دیگری طلای زیادی برداشت و آنها را در یک کیسه پلاستیکی ریخت و زیر بلوزش پنهان کرد. وقتی در سرپل ذهاب حمله کردیم اولین نفری که از ما کشته شد او بود.


گروهبان یکم دیگری به نام کریم فاضل اهل دیوانیه قبل از حمله به من گفته بود: شنیده‌ام سوسنگرد زنان و دختران زیبایی دارد. اگر داخل شهر شدیم اولین کاری که می‌توانیم بکنیم... .
خدا شاهد است که به او گفتم: اگر تو این کار را بکنی کشته می‌شوی.


او را از این کار منع کردم. بعد از دو روز من از سوسنگرد فرار کردم و به خانه آمدم و چهار ماه فراری بودم. دیگر نمی‌دانم چه اتفاقی در آنجا افتاد ولی شنیدم به عده‌ای از زنان و دختران سوسنگردی تجاوز کرده و بیشتر آنها را کشته‌اند.

راوی: یکی از اسرای عراقی


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسب‌ها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام


تاريخ : ۱۳۹۱/۰۱/۱۳ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
.: :.