جنایتی هولناک درسوسنگرد
من جزو اولین سربازان عراقی بودم که پایم به آسفالت خیابانهای سوسنگرد رسید. دو واحد کماندو و پنج تانک اولین نیروهایی بودند که وارد شهر نیمه ویران سوسنگرد شدند و آن فجایع را به بار آوردند که میدانید.
وقتی وارد خیابان اصلی سوسنگرد شدم اولین منظرهای که دیدم تنم لرزید و از خودم نفرت پیدا کردم. خودم را حیوان درندهای میدیدم که به گلهای هجوم برده باشد.
در مدخل شهر بودیم که چند پاسدار از شما را دیدم که برقآسا خودشان را در پس کوچهای مخفی کردند و در برابر ما به مقاومت پرداختند. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک لحظهای قطع نمیشد.
کماندوهای ما وحشیانه به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار میتوانستند میکردند. در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست چپ طفل پنج سالهشان که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. طفل گریه میکرد. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند با نیروهای ما مواجه میشدند یا نفجار خمپارهای آنها را به زمین میچسباند.
وقتی آنها را اینطور مستأصل و بیچاره دیدم، خودم را به آنها رساندم و به مادر که حدود چهل و پنج سال داشت و لباس کاملاً اسلامی پوشیده بود گفتم: من شیعه و اهل کربلا هستم. از من نترسید. به من اعتماد کنید و بگذارید پسر کوچک شما را به یگان بهداری برسانم تا زخمش را مداوا کنند.
اما آنها به من اعتماد نکردند و از من خواستند از آنها دور شوم. سرانجام با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت: لازم نیست عراقیها مار ا معالجه کنند.
اضافه کرد: اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید پس چرا اینطور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟
جوابی نداشتم و نمیدانستم چه باید بگویم ولی دلم میخواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به دشت گناهکار احساس میکردم.
در همین اثنا یک لندکروز فرماندهی وارد خیابان شد. وقتی ما را دید نگه داشت پنج نفر شخصی داخل آن بودند که من آنها را میشناختم. اهل سوسنگرد بودند. برای ما جاسوسی میکردند، همیشه با فرمانده لشگر یا تیپ دیده میشدند. یکی از آنها پایین آمد و تقریباً با زور مادر و دختر و طفل مجروح را سوار لندکروز کردند و از شهر خارج شدند. من به طرف نیروهای خودمان در آن سوی خیابان رفتم. از پنجره خانهای نارنجک پرتاب شد که پنج نفر را زخمی کرد.
در بین ما گروهبان سومی بود به نام عبدالامیر هشام اهل ناصریه او گفت برویم داخل آن خانه به اتفاق داخل کوچه شدیم و رفتیم به آن خانه، در یکی از اتاقها کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود که یک پا نداشت، اتاق در هم ریخته و تاریک بود. در آن لحظات پراضطراب اولین چیزی که در پیرمرد جلب نظر میکرد شال سبزی بود که دور گردن داشت. فکر کردم حتما سید است حدود پنجاه و پنج سال داشت. گروهبان عبدالامیر داخل اتاق شد.
پیرمرد با چشمان پرجذبهای نگاه میکرد من میترسیدم. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و مقابل پیرمرد ایستاد پیرمرد یکریز نگاهش میکرد. گروهبان عبدالامیر کلاشینکف خود آهسته بالا آورد و دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابهجا کرد من پشت گروهبان بودم. احساس کردم که هر دو چشم در چشم هم دوختهاند و دیدم که ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست برای یک لحظه همانطور ماندند و ناگهان پنج یا شش گلوله کلاشینکف عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست و پیرمرد در میان دود باروت از روی صندلی به زمین غلتید و در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و توی خون افتاد.
از ترس لب و دهانم خشک شده بود. بعد از این جنایت به سرعت از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از پاسدارهای شما را روی پشت بام روبروی کوچه دیدم. گروهبان عبدالامیر هم دید و تا خواست به طرف او شلیک کند گلولهای از پاسدار شما روی پیشانی او نشست و مغزش را به در و دیوار و حتی به لباسهای من پاشید و تکههایی از سر او را که مو هم داشت وسط کوچه پخش کرد.
من خودم را روی زمین انداختم و سینهخیز از کوچه خارج و به افراد خودمان ملحق شدم کمی که آرام گرفتم احساس کردم در این چند ساعت دیوانه شدهام و اصلاً حال طبیعی ندارم. هر کجا را که نگاه میکردم جسد بود و خون و دود. شهر هر لحظه ویرانتر میشد.
از همه مهمتر روی دیوارها و در خانهها با عجله نوشته بودند «اما نه ا... ورسوله» و داخل خانههایی که من دیدم قرآن و نهجالبلاغه و کتابهای اسلامی فراوان بود در حالی که صدام میگفت که شما ایرانیها آتشپرستید. پس این همه نشانه از اسلام برای چه بود؟ فهمیدم که فریب خوردهام و به جنگ شیعهها آمدهام در حالی که خودم و شیعه و اهل کربلا هستم ـ کربلایی که رزمندگان شما و امت اسلامی شما شیفته زیارت آنند ـ در همان روز اول ورود به سوسنگرد سربازان و افراد خودمان را دیدم که چگونه اموال مردم سوسنگرد را تاراج میکردند.
گروهبان سوم فاضل سمچ اهل کوت موتورسیکلتی از حیاط خانهای برداشت و فردای آن روز دیوانه شد. او حالت عجیبی پیدا کرده بود. یک ساعت میخندید، یک ساعت گریه میکرد، یک ساعت به سر و روی خود میزد. بعد دیگر نفهمیدم چه بلایی به سرش آمد. گروهبان دوم شهید جبار اهل کربلا طلا برداشت و در خود سوسنگرد کشته شد. گروهبان دوم دیگری طلای زیادی برداشت و آنها را در یک کیسه پلاستیکی ریخت و زیر بلوزش پنهان کرد. وقتی در سرپل ذهاب حمله کردیم اولین نفری که از ما کشته شد او بود.
گروهبان یکم دیگری به نام کریم فاضل اهل دیوانیه قبل از حمله به من گفته بود: شنیدهام سوسنگرد زنان و دختران زیبایی دارد. اگر داخل شهر شدیم اولین کاری که میتوانیم بکنیم... .
خدا شاهد است که به او گفتم: اگر تو این کار را بکنی کشته میشوی.
او را از این کار منع کردم. بعد از دو روز من از سوسنگرد فرار کردم و به خانه آمدم و چهار ماه فراری بودم. دیگر نمیدانم چه اتفاقی در آنجا افتاد ولی شنیدم به عدهای از زنان و دختران سوسنگردی تجاوز کرده و بیشتر آنها را کشتهاند.
راوی: یکی از اسرای عراقی
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام
خاطرات رافدین
در هنگ دوم تیپ 82 پیاده، پیک بودم و علاوه بر داشتن یک موتور سیکلت، مسلح به کلاشینکف و یک سلاح کمری 9 میلیمتری نیز بودم. در حمله به مهران شرکت داشتم. تیپ 82 به جای تیپ صد و یک، به مدت یک ماه در آن منطقه حضور یافته بود. در آنجا حدود شصت نفر از افراد، زیر گلوله باران شدید توپخانه ایران کشته شدند.
دهم ژانویه 1987، تیپ ما مأمور حمله به شلمچه شد. من و دوستم قرار گذاشته بودیم که از یکدیگر جدا نشویم و در صورتی که یکی از ما مجروح بشویم، آن دیگری او را به عقب انتقال بدهد. من از آنجا رزمندگان ایرانی را میدیدم که به طرف دروازههای شهر بصره پیش میرفتند. دستور حمله به سوی ایرانیها صادر شد. ایرانیها به سختی مقاومت ورزیدند تا اینکه تیپ ما را به همراه سایر تیپها به عقب راندند. فقط از تیپ ما در این عملیات، دویست و پنجاه نفر کشته و زخمی شدند.
یک ساعت و نیم بعد، ارتش عراق با سر و سامان دادن به دوازده تیپ دیگر، توانست به منطقه از دست داده یورش برده، جای پایی برای خود به دست آورد. دوستم علی، در این حمله، از ناحیه ساق و کتف ترکش خورد. من او را به پشت گرفته، طبق قرار قبلی به عقب منتقل کردم. در آنجا به نیروهای گروه اعدام که در سرتاسر منطقه پخش شده بودند، برخورد کردیم. آنها دنبال فراری میگشتند تا جوخههای اعدام هرگز از فعالیت و تب و تاب نیفتد.
دومین روز، ایرانیها با پشتیبانی هوایی و توپخانه به ما حمله کردند و توانستند اولین خاکریزها را از دست نیروهای ما خارج کنند. در این حمله نیز بسیاری از افراد تیپ ما کشته شدند. من در کشتار دوم نیروهای تیپ خودمان صحنههایی دیدم که هرگز فراموش کردنشان برایم میسر نیست. در همان لحظات پیشروی ایران دیدم گلوله توپی در میان کانالی فرود آمد که دو سرباز در میان آن قرار داشتند. ناگهان سر یکی از آن دو قطع شده، به آسمان پرتاب شد؛ دیگری نیز از روی زمین بلند شد و مانند مجانین با تمام توانش فریاد میزد!...
فرمانده لشکر، فرماندهان هنگها را تهدید کرد که اگر خط از دست رفته را پس نگیرند، در جا اعدامشان خواهد کرد. ترس از مرگ ناخواسته، فرماندهان هنگها را به چاره انداخت و ما باز مجبور بودیم به سوی باتلاق مرگ روانه شویم. درگیری بسیار سختی روی داد که واقعاض از شرحش ناتوانم. در راه، با اسجاد بسیاری از سربازان و ارتشیان عراق برخورد کردیم. تانکها و نفربرهای سوخته و از کار افتاده نیز در جای جای میدان درگیری، مانع حرکت ما بودند. به هر جانکندنی که بود، تیپ ما موفق شد مواضع از دست رفته را بازپس بگیرد.
روز بعد، تیپهای 39 و 62، به همراه چهار تیپ از نیروهای گارد ریاست جمهوری و کماندوهای سپاه ششم، نیروهای حطین و تیپ 66 نیروهای مخصوص، به منطقه شلمچه اعزام شدند. سومین روز که هجدهم ژانویه بود، نیروهای ایران با حمله وسیع دیگری به منطقه دریاچه «ماهی» و نهر «جاسم» موفق شدند پیشروی خود را به طرف خط دوم که متأسفانه در اختیار تیپ ما بود، ادامه دهند. من در همین عملیات به هنگامی که با موتورسیکلت وظیفه پیام رسانی خود را در منطقه انجام میدادم، مورد اصابت تیری قرار گرفتم. تیر به پایم نشست؛ اما از موتور پایین نیامده، به حرکت خود ادامه دادم، تا اینکه به دریاچه رسیدم. چارهای جز شنا نداشتم.
رزمندگان اسلام که مرا از دور دیده بودند، به طرفم تیراندازی کردند. به هر زحمتی بود، به زیر آب رفتم و با چنگ زدن به قطعات چوب و مانند آن، توانستم خود را به آن سوی دریاچه برسانم. به محض رسیدن به خیابان اصلی، به طرف مقر یکی از تیپها حرکت کردم. هنوز از پایم خون میآمد. به در مقر که رسیدم، چشمم به یک موتور افتاد. آن را سوار شده، به طرف درمانگاه صحرایی شماره پنجاه و هفت حرکت کردم. پس از رسیدن به درمانگاه، به بیمارستان منتقل شدم و با بیست روز مرخصی، توانستم روزهای خوب و زیادی را در کنار خانوادهام بگذرانم.
بعد از بازیافتن سلامت کامل به جبهه برگشتم. در بازگشت، به همراه پنج نفر از سربازان مأموریت یافتیم به قلب نیروهای ایرانی نفوذ کرده، اطلاعاتی به مقر تیپ ارسال کنیم. در حین مأموریت، ناگهان از پشت سر مورد حمله رزمندگان ایرانی قرار گرفتیم. هر چه توسط بیسیم از نیروهای خودی درخواست یک جوخه اضطراری برای کمک فرستادیم، پاسخی نیامد. حلقه محاصره هر لحظه تنگتر میشد.
ناگهان به ذهن «مأمون» ـ یکی از همراهانم ـ رسید که ما ایرانیها را از سمت چپ سرگرم کنیم تا دوستانمان بتوانند از سمت راست فرار کنند. با انجام این ترفند، توانستیم به مقصود برسیم؛ اما خودمان هنوز در حلقه محاصره مانده بودیم. عاقبت، آهسته آهسته به سوی «ماوت» عقبنشینی کردیم. این بود که توانستیم خود را از حلقه محاصره برهانیم. چهار ساعت راهپیمایی کردیم تا اینکه به یک غار رسیدیم. شب را در همان غار به صبح رساندیم. خوشبختانه خدا با ما بود که توانستیم چند قوطی کنسرو در آنجا پیدا کنیم. با آنها رفع گرسنگی کردیم. روز بعد، از غار بیرون آمده، به طرف پلی که در منطقه بود، حرکت کردیم. هنوز پایمان به سر پل نرسیده بود که خمپارهای در کنارمان به زمین نشست و ترکشی به دست راست و کتف من اصابت کرد. باز مجبور شدیم به همان غار برگردیم.
ایرانیها در آن سوی پل بر ما مسلط بودند و گویا شانس فرار نداشتیم. خون زیادی از من میرفت. هیزم جمع کردیم و دوستم نیز از اطراف و اکناف مقداری آب آورد. سپس آب را گرم کرده، زخمها را شسته، روی آنها را با گاز استریل بستیم؛ اما باز خونریزی بند نیامد. به دوستم گفتم اگر قرار باشد خون دستم به همین ترتیب بیرون بزند، زنده نخواهم ماند و باید همین الآن حرکت کنیم. او میگفت هیچ راه فراری نیست. نظر من این بود که باید از همان راهی که آمدهایم، عقبنشینی کنیم.
راه افتادیم و راه آمده را برگشتیم. چند ساعت بعد، به یک میدان مین برخوردیم. دوستم آهسته در جلو حرکت میکرد و من پشت سرش بودم که ناگهان در اثر لغزش پایش روی مین، همان پا را درجا از دست داد. من با حال زاری که خودم داشتم، نمیتوانستم او را حمل کنم.
بنابراین چارهای نداشتم جز اینکه او را رها کرده، به حرکت شبانه خود آنقدر ادامه بدهم تا به پناهگاهی برسم. چنین نیز شد و پس از رسیدن به یکی از گروهان ها، خود را نجات دادم.
به خانه که رسیدم، همه با نگرانی و ناراحتی به من نگاه میکردند. پدرم از من خواست که دیگر به جبهه برنگردم و سرنوشتم را به دست تقدیر بسپارم؛ یعنی هر چه میخواهد بشود، بگذار بشود! اما چارهای جز برگشتن نبود. برگشتم و باز آن صحنههای دلخراش را به چشم دیدم.
چند نفر از دوستانم جلوی سنگر نشسته بودند. ناگهان گلوله توپی در کنارشان به زمین خورد و سر یکی از آنها از بدن جدا شده، در آسمان به پرواز درآمد. هنگامی که سر بیبدن او فرود میآمد، بر سر دوست بغل دستیاش خورد و آنر ا شکست!! دوستی دیگر نیز تمام روده و معدهاش بیرون ریخته بود.
یک روز که برای آوردن دفترچه رمز بیسیمچیها، به مقر لشکر میرفتم، سگی را دیدم که از پوزهاش خون یکی از کشتهشدگان عراقی میریخت. در بازگشت از همین مقر بود که پس از چند ساعت، رزمندگان اسلام به ما حمله کردند و من و «موسی» پا به فرار گذاشتیم.
سه بسیجی به طرف ما میآمدند که دو نفرشان روی مین رفتند و شهید شدند و نفر سوم که مجروح شده بود، دست از تعقیب ما برداشت و به عقب برگشت. موسی زخمی شده بود. من او را به پشت گرفته، با زحمت، راه یک قله را در پیش گرفتیم. بالای قله که رسیدم، از چهار طرف به سمت ما تیراندازی شد. موسی دوباره زخمی شد؛ تیری به پشت او نشست. ساق پای راست و دست راست من نیز خراش برداشت. موسی حسابی ترسیده بود و دائم از من میخواست او را ترک نکنم. من به او اطمینان دادم که تا دم مرگ همدمش خواهم بود. او را به پشت خود بسته، راه را برای رسیدن به قله ادامه دادم. با هزاران زحمت، نفس نفس زنان به قله رسیدم. ناگهان از شدت خستگی بیهوش افتادم. گویا در همان موقع، از بالا مانند توپی به پایین سقوط کرده بودم. موسای بیچاره هم که به پشتم بسته بودم، با من سقوط کرده بود و در اثر برخورد با یک صخره متوقف شده بودیم. در این برخورد، موسی از من جدا شده و به سختی با صخره برخورد کرده بود. سینهخیز که به کنارش رفتم، هنوز زنده بود.
برخاستم و به چپ و راستم نگاه کردم. از دور، علم و بیرق گروهانی را دیدم. به موسی گفتم من خود را به آن گروهان رسانده، تو را نجات خواهم داد. طفلک آنقدر ترسیده بود که التماس میکرد هرگز از او جدا نشوم. فکر میکرد میخواهم او را تنها بگذارم. آنقدر برایش حرف زدم و دلداریاش دادم تا رضایتش را برای رفتنم به دست آوردم.
به هر جانکندنی بود، خودم را به نزدیکی گروهان رساندم. پس از معرفی خود به یکی از نگهبانها، همراهم آمد و عاقبت موسی هم از معرکه نجات یافت.
پس از سه روز بستری در بیمارستان، با یک مرخصی پانزده روزه به آغوش خانوادهام بازگشتم. روز نهم مرخصی، در منزل آرمیده بودم که با شنیدن فریاد و نالههای سوگوارانه به خیابان آمدم. خانوادهای در حال مشایعت جنازههای دو فزندشان بودند که با پرچم عراق پوشیده شده بود. این دو برادر، در جبهههای جنگ کشته شده بودند. برادر سوم نیز هنوز مفقود بود و خبری از او نداشتند. پدر آنها به محض روبهرو شدن با این صحنه سکته کرد و از پا درآمد.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام