تلنگر
یه روز یه گرگی استخون گیر کرده بود تو گلوش .
برا همین دنبال کسی میگشت که استخون رو از گلوش بکشه بیرون .
تا اینکه به لک لک رسید و ازش خواهش کرد که استخون رو از گلوش بیرون بکشه
و در مقابل این کارش بهش مزد بده .
لک لک منقارشو برد تو دهن گرگ و استخون رو بیرون آورد
و به گرگ گفت حالا مزد و پاداش منو بده .
گرگ نگاهی تمسخر آمیز به لک لک کرد و گفت :
همین که سرتو سالم از دهنم بیرون آوردی برات کافی نیست ؟!
وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنیم تنها انتظارمون باید این باشه که
گزندی ازش نبینیم
گاهی اشتباهمون تو زندگی اینه که
به بعضی از آدما جایگاهی می دیم که هیچ وقت لیاقتشو ندارن !
موضوعات مرتبط: پیشنهاد مدیر ، دل نوشته ها ، پیامها
برچسبها: گرگ و لک لک , داستان زندگی , درس عبرت , آدمها
تاريخ : ۱۳۹۸/۰۳/۲۷ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |