هر روز وقتی صبح، سیاهی شب را می شکافت تا راهی برای خورشید باز کند، هجوم نگرانی ها، قلوب مان را در سیاهی تردید، رها می کرد. آیا امروز می توانیم در زیر شکنجه، ایمان خود را حفظ کنیم؟ اگر به جسم و ذهن ما بود، یقیناً همه را با اولین تازیانه به دست باد می سپردیم اما باور داشتیم که خداوند، هیچ گاه ما را رها نخواهد کرد.
عراقی ها اعلام داشتند:
- کسانی که مرض پوستی دارند، به صف شوند تا آنان را به قسمت یک ببریم تا پس از بهبودی، باز گردند.
به بچه های تشکیلات گفتم:
- من را داخل صف مریض ها کنید تا سری به آنجا بزنم و در رابطه با مسائل مطروحه مذاکراتی انجام دهم، ضمن آنکه دو ماه است به اینجا تبعید شدم و دلم برای آنها تنگ شده است.
آنان چنین کردند؛ خیلی مواظب بودم که نگهبانان مرا نبینند. وقتی به محوطه قسمت یک رسیدم، بچه ها با اشاره، ورودم را به همدیگر اطلاع می دادند، چرا که بعد از آن شکنجه، برای نماز از اینجا تبعیدم کرده بودند و این دوری، دلتنگی شدید دو طرفه ایجاد کرده بود.
پس از تعیین اطاق، راحت باش دادند و این شروع دید و بازدید های من بود. بعد از اتمام آن جلسه ای گذاشتیم و خواسته های خود را مطرح کردم. دوستان، موارد را به بحث گذاشتند. در اوج بحث، یکی آمد و گفت:
– عراقی ها بچه های اطاقت را به صف کردند.
سریعاً خود را به محوطه رساندم، دیدم یکی از عراقی ها که مدتی به جمع نگهبانان اردوگاه پیوسته بود، از یک یک اسرا می خواهد که شعار مرگ بر امام سر بدهند و بچه ها هریک با شعار «مرد است خمینی» و یا «برق رفت خمینی» به صف ملحق می شدند. من همین که به صف آخر رسیدم، او با دیدن من با صدای بلند فریاد زد:
- بگو
من که هیچگاه این شعار، حتی با عناوین دیگر را نمی دادم و او به دلیل عدم آشنایی با من، اطلاعی از این موضوع نداشت، دوباره تکرار کرد، من با اشاره سر به او فهماندم که نمی گویم. او که گویا کشف بزرگی کرده بود، بلند فریاد زد:
- انت حزب الله!
من هم با پررویی سرم را به علامت تأیید تکان دادم. او که بعد ها فهمیدم به دلیل هیکل بزرگ و مغز نخودی اش، بچه ها به او لقب «بچه فیل» را داده بودند. با کابل به جون من افتاد و دیگر نگهبانان را نیز به کمک فراخواند، در آن هوای سرد، تازیانه تا مغز استخوان را می سوزاند. مرا کشان کشان به سوی توالت بردند در کنار توالت، خندقی سر باز بود که فاضلاب توالت ها در آن می ریخت. عمق آن تا گردن آدمی می شد، مرا در داخل آن انداختند و بر سر من کابل می زدند تا سرم را بزیر قاذورات ببرم اما مقاومت می کردم و کمی خود را به طرف وسط چاله کشاندم تا کابل شان به من نرسد. بوی بد و سردی فاضلاب، بسیار طاقت فرسا شده بود، کل بچه ها نظاره گر صحنه بودند، هر چند برایم نگران بودند ولی می دانستند که بچه فیل، توی بد مخمصه ای افتاده بود و هیچ گاه نخواهد توانست از من کلامی بر علیه امام بشنود، پس از مدتی فریاد زد:
- بیا بیرون
آهسته آهسته خود را به کنار چاله رساندم ولی او همچنان بر سر من تازیانه می زد، با هر بدبختی، خود را بالا کشیدم. از عصبانیت به سویش رفتم و او به دلیل آلودگی لباسم، از من فرار کرد. دستور داد به حمام که در کنار توالت ها قرار داشت، بروم. اسم دوش آب سرد را حمام گذاشته بودند. به داخل کابین دوش رفتم، لخت شدم، سردی آب بسیار عذاب آور بود ولی چاره ای نداشتم. برای تطهیر لباس و بدن می بایست همه را به آرامی می شستم تا دوباره بتوانم بر تن کنم. علتش آن بود که ما فقط یکدست لباس داشتیم.
از سوراخ پشت حمام صابونی توسط اسرا به داخل انداخته شد. شروع کردم ابتدا به شستن لباس و سخت ترین قسمت آن پاک کردن لای درزها بود. زمان زیادی برای آن صرف شد و بدنم از شدت سرما می لرزید. در نهایت خود را به آب سپردم و بدن کرختم را تمیز کردم. لباس ها را چروندم و سپس پوشیدم. وقتی به بیرون رفتم، بچه ها همه نگران به من نگاه می کردند و با دیدنم که روی پا ایستاده بودم، خوشحال شدند اما باز کابل بچه فیل بود که بر بدن خیس من می نشست و باز تکرار کرد:
- بگو
من این بار با فریاد گفتم:
- به هیچ عنوان نمی گویم. رهبر و مقتدایم را دوست داریم. اگر می خواهی بگویم ابتدا شما مرگ بر صدام را بلند بگویید، بعد من هم آنچه شما می خواهید را به زبان می آورم.
خشمگین از کنف شدنش مرا به سوی قسمت دو که از آنجا آمده بودم، برد. در محوطه قسمت دو، تیم اسرای ایرانی ها با نگهبانان مسابقه فوتبال داشتند و همه بچه ها به گرد محوطه حلقه زده بودند. این قسمت سربازهای ارتش جمهوری اسلامی در آن بودند و علت تبعیدم به اینجا همین نکته بود و فقط 50 نفر از 1400 نفر، بسیجی در میان شان حضور داشتند و من در دو ماه حضورم در آنجا، تشکیلات منظمی را به اتفاق «شعبان صالحی و مصطفی علی اکبری و ...» برپا کردم ولی هنوز نتوانسته بودم ترس شکنجه را از جان دیگر اسرا بیرون بریزیم و خداوند موقعیت اینچنینی را برایم مهیا کرد تا به آنها عملاً نشان دهم که می توان مقاومت کرد و مردانه در اسارت زیست.
بچه فیل مرا به وسط میدان بازی کشاند. بازی متوقف شد، بچه ها همگی نگاه شان به ما بود. فرمانده قسمت، سیدمجید به بچه فیل گفت:
- چی شده؟
بچه فیل با فریاد گفت:
- که ایشان اخلال گر است و در قسمت یک، اغتشاش بپا کرد و به امام فحش نداد.
سیدمجید به من نگاه کرد و تازیانه را گرفت و هنگام بلندکردن آن، فحش رکیکی را به من داد. من خشمگین از اهانتش فریاد زدم:
- این توهین به مادرت رواست
ایشان که فکر نمی کرد در وسط نگاه های اسرا، هیبت اش بریزد، با تازیانه ضربات بیشتری را به من زد و در همان حال گفت:
- به من فحش دادی؟
گفتم:
- من اسیر شما هستم هرجور می خواهی شکنجه کن ولی حق نداری به خانواده ام توهین کنی و از من بخواهی به مقدسات کشورم توهین کنم.
عراقی ها مرا به داخل اطاق بردند. در آنجا شروع کردند به شکنجه من و بچه ها در بیرون ناراحت، نگران عاقبت کار بودند. پس از مدتی رهایم کردند و به همه ی اسرا گفتند:
- به اطاق هایتان بروید، وقت آمار است.
بچه های اطاق آمدند. برخی به رسیدگی ام پرداختند و زیر بغلم را گرفتند و به انتهای صف بردند. من که نمی توانستم بنشینم، دو طرفم را گرفتند تا بتوانم در موقع آمار در صف باشم. سیدمجید وقتی به من رسید، گفت:
- بلند شو!
با هزار بدبختی بلند شدم، گفت:
- برو بیرون!
نیم خیز به طرف بیرون رفتم که ناگهان از پشت سر با جفت پا ضربه ای به من زد که با سر به شکم درب آهنی رفتم، قطرات خون از سرم جاری شد. کسی جرأت نداشت به کمکم بیاید. کشان کشان به بیرون اطاق رفتم. درب را بستند. هوا، گرگ و میش شده بود. به طرف مقر نگهبانی راه افتادیم. هر نگهبانی که به من می رسد، به یک ضربه مهمانم می کرد. در نزدیکی های مقر، لحن سیدمجید تغییر کرده بود، گفت:
- چرا آبروی مرا پیش اسرا بردی؟ چرا به مادرم توهین کردی؟ مگر نمیدونی مادرم مرده و من خیلی دوستش داشتم؟
من گفتم:
- شما چرا به مادرم توهین کردی؟ اگر مادرت برات مهمه، مادر من هم برام دارای قدر و منزلت است، حق ندارید توهین کنید. من از شکنجه شما ناراحت نیستم، از فحش شما ناراحت شدم.
دیدم سخنم بر دلش نشست و در سکوت فرو رفت. به نگهبانی رسیدیم. با مشقت زیادی بر تخت نشستم. ناگهان با دیدن بچه محل خائنی که عنبرشان بود، خشمگین شدم. البته ایشان هم وضعیت مرا دید، بسیار ناراحت شد. سید مجید به او گفت:
- براش غذا بیار.
غذایی آورد، من به بچه محل توپیدم، گفتم:
- برو گمشو! از دست تو هیچی نمی خورم.
سیدمجید نگاهی کرد و گفت:
- چرا نمی خوری؟
گفتم:
- بچه ها جیره مرا نگه می دارند، اگر رفتم، می خورم.
تلویزیون روشن بود، گفت:
- سرت را بلند کن، تلویزیون را نگاه کن.
گفتم:
- رقص و آواز نگاه نمی کنم.
معلوم شده بود ایشان می خواهد از دل من در بیارد، گفت:
- چیزی می خواهی؟ لباس، کفش، پیراهن؟
گفتم:
- منم مثل بچه های دیگر، چیزی بیشتر از آنها نمی خواهم.
گفت:
- ما همه به بچه هایی که مقاومت می کنند از ته قلب آفرین می گوییم. اینایی که به ما خدمت می کنند را قبول نداریم. چه کنیم که باید اردوگاه را اداره کنیم.
این جمله اعترافی ازیک درجه دار عراقی بود، سپس آهی کشید و گفت:
- بیا تو را ببرم به اطاقت.
روزهای بعد، سعی می کرد به من نزدیک شود که محلش نمی گذاشتم حتی برای اینکه برای روح مادرش فاتحه ای از بچه ها بگیرد، دو الی سه بار از بیرون میوه و یخ آورده و بین بچه ها توزیع کرده بود و وقتی صدام مدت سربازی از دائمی را به هفت سال تقلیل داد، ایشان مرخص شدند و برای خداحافظی به پشت میله های پنجره آمد ولی باز محلش نگذاشتم. بلند گفت:
- شعبان! اگر زمانی من به ایران بیایم، تو با من چه می کنی؟
گفتم:
- ما با هیچ کس کینه شخصی نداریم، وقتی نظام ما، اجازه داد، شما به کشورمان بیایید، مهمان ما خواهی شد، رسم مهمان نوازی را به جا می آوریم.
گویا منقلب شده بود و سریع آنجا را ترک کرد.
چند ماه بعد برای سرکشی آمده بود. شب تولد بی بی دو عالم، فاطمه ی زهرا(س) بود. پشت پنجره آمد، بلند گفت:
- من در حضور همه شما از شعبان عذر می خوام.
گفتم:
- من عذرت را نمی پذیرم ولی تقارن عذرخواهی شما از من با این شب عزیز که متعلق به حضرت زهراست و نام مادرم که فاطمه است را به فال نیک می گیرم.
او رفت و دیگر هیچ گاه ندیدمش ولی این جریان باعث شد، تغییرات شگرفی در روحیه اسرا ایجاد شود که مسیر اردوگاه را کاملاً دگرگون کرد.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: 8 سال , دفاع مقدس , اسیر , جانباز